گاهی زندگی آدم از رسمیت می افتد، احساساتش هم. به خودش نمی گوید دلم تنگ نشو یا عشق نورز یا رفتن های ابدی را نبین! نمیبیند، حسشان نمیکند. یخچالش خالیست اما هو کرز؟ مدتهای مدید دلش میخواسته بشنود که اشتباه بود کارم و میشنود، دل نشین است، صحه است بر نظرش اما آخر که چه؟ حتی به خودش نمی گوید لالا دارد میرود و این گند ترین اتفاق اینروزهاست، وقتی هیچ نمی داند کی دوباره باهم آفتاب خواهند گرفت، مردم شناسی خواهند کرد، فیلم خواهند دید، دعوا خواهند کرد، با هم لباس خواهند پوشید از همه چیز وقتی کنار هم روی تخت دراز کشیده اند حرف خواهند زد و دوباره خواهند شنید شما دو خواهر همدیگر را نمیبینید؟ چقدر حرف دارید هنوز برای گفتن و حرف مانده باشد. اشکهایش را که روی گونه هایش غلتیده پاک میکند، گوشهایش را میگیرد، چشمهایش را به هم فشار میدهد و آواز می خواند. لا لالا لا لا لالالالا لا لا
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر