۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

آقا من اومدم اینجا که خواهش کنم نقش منو عوض کنید، نه نه بهم مرخصی بدین فقط تا عید، خوب بابا جان چند روز،پس لااقل یکی دو روز،قول میدم دوباره مثل بچه آدم بیام و نقش همیشگی رو بازی کنم ، بابا خودم این نقش رو دوست دارم راست میگم منتها الان نمیتونم اگه اصرار کنید استعفا میدم ها، گیرم شما باور نکنید
میشه یه روز فقط یه روز منو به حال خودم رها کنید بعدشم قول بدید اون روزو توی روزهای زندگیم نشمرین آخه حتی اگه قرار باشه من فقط یه سال دیگه نه اصلا تا آخر مرخصیم زنده باشم یه عدد چهار پنج رقمی( روز) میشه که یه روز توش اصلا به حساب نمی یاد ،خودم ثانیه هاشو میشمرم قول میدم
یا اصلا یه فکر بهتر نمیشه به من لطف کنید یواشکی نقشمو یه روز کامل لاک بگیرید اینجوری هم فاله هم تماشا مرخصی هم لازم نیست بهم بدین میدونم دردسر داره اما اینطوری معرکه میشه این لطفودر حق من بکنید، هستم ولی نیستم اون روز ماله خودمم که هر کاری دلم خواست باهاش بکنم میدونید شایدم هیچ کاری دلم نخواد ،شایدم حوصله ام سر بره منتظر فردا بشم یابرم یه فنجون قهوه تلخ بخورم ابدا هم یاد این معده درد لعنتی نیفتم یا اصلا برم تماشا خونه بغلی نقش شما رو بازی کنم اما مهم اینه که اون روز ماله خودم تنهایی باشه ،بهش احتیاج دارم یهو میزنم زیر همه چیزها ،منو نمیشناسید ازم بر میاد
یه روز

۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

آدمیزاد موجود عجیب اما قابل درکیه و من با وجودی که این حقیقت رو مدتهاست میدونم اما هنوز هم دست از حیرت کردن بر نداشتم
فقط کافیه خودتو در همون شرایط قرار بدی وبا خودت صادق باشی و یادت باشه که ما آدمیم وقرار هم نیست ناگهان تبدیل به یه پری مهربون بشیم
خودخواهی ، حسادت ، لغزش، تمامیت خواهی ، زیاده خواهی و ... همه خصلت های انسان هستن نه پری های مهربون
با خودمون روراست باشیم و قضاوت نکنیم کسی رو، چون غیر از خود آدم هیچ کس نمی دونه چی بهش گذشته

۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

دیروز به طور خیلی اتفاقی وقتی که داشتم کتابهای هادخانو جمع میکردم که بهش پس بدیم به یه داستان کوتاه -بازی اتواستاپ-از میلان کوندرا برخوردم
یادمه که وقتی برای اولین بار این کتابو می خوندم هم این داستان توجهم رو جلب کرده بود،اما خوب اینبار اونقدر برام جالب بود که یه بار دیگه نگاهی کامل بهش بندازم
داستان متفاوتیه با نگاه دقیق،منتقدانه و البته تلخ و پر طعنه کوندرا در مورد بازی ای که یه زوج جوون سرخوشانه خودشون به راه می اندازن و ناباورانه اونقدر درگیرش می شن که نگاهشونو عوض میکنه
فقدان آزادی حتی در بازی هم کمین می کند.حتی بازی هم برای بازیکنان دامی ست .اگر این واقعه بازی نبود و آنها واقعا دو بیگانه بودند،دختر اتو استاپی خیلی وقت پیش دلخور شده و رفته بود.اما در بازی راه فراری وجود ندارد .تیم نمی تواند پیش از پایان مسابقه از زمین فرار کند،مهره های شطرنج نمی توانند عرصه را خالی کنند
و یا
این شاید بخشی از وجود اوست که پیشتر در بند بود،و بهانه این بازی آن را از قفسش بیرون آورده است شاید دختر تصور می کرد که از طریق این بازی خودش را انکار می کند ،اما آیا درست برعکس نبود؟آیا فقط از طریق بازی به خود واقعیش تبدیل نمی شد ؟آیا در حین بازی خودش را آزاد نمی کرد؟
همش به خودم می گم چقدر این نگاه و این سوالات برای من آشناست و از ذهنم گذشته ،به هر حال معرکه بود
راستی شما جسارت رک گویی عجولانه رو دارید؟
صادقانه اش اینه که بیشتر به خاطر لذت نوشتن"جسارت رک گویی عجولانه "بود که این سوالو پرسیدم ساده ترین گزینه این بود وگرنه باید قصه حسین کرد شبستری سرهم میکردم

۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

دل ام کپک زده ،آه
که سطری بنویسم از تنگی ی دل
هم چون مهتاب زده ئی از قبیله ی آرش بر چکاد صخره ئی
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین
کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی
هم چون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
...
نامی به کوتاهی ی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جنبه ئی بدل می شود
به کلامی گفته و نا شنیده انگاشته
یا ناگفته ئی شنیده پنداشته
...
ا.بامداد

۱۳۸۵ بهمن ۲۹, یکشنبه

آقا یکی از این همکارهای ما محشره !باورتون نمیشه اما سرعت حرف زدنش از سرعت حرکت لاکپشت کمتره حالا با این سرعت تصور کنید که یه جمله رو 10 دفعه هم تکرارمی کنه و از قضا خیلی هم مودبه وخیلی علاقمند که همه چیز رو بدونه و وای که این ترکیب، فاجعه است مخصوصا برای آدمهای کم طاقتی مثل من

۱۳۸۵ بهمن ۲۸, شنبه

دیروز یه اتفاق بامزه برام افتاد ، یه پسر نوجوون با میل شخصیش بهم گفت خاله، البته بعد از خوردن یه آیس پک با طعم کارامل ،یه لحظه فقط فکر کنید من فسقلی رو که خاله یه پسر دیلاق 14-15 ساله بشم، یعنی منم خاله شدم! نه بابا عمرا، راستی این موضوع اونقدر برام تازه بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم که تعجبمم رو نشون ندم
مثل دختر بچه ای که تازه جسما بالغ شده و تو وجودش یه جریان سیال و عجیب رو حس می کنه می مونم ، میدونید هم ترس داره هم لذت ،حال آدمو بد میکنه و خوب
حس میکنم انگار بازهم دوباره دارم بالغ میشم و یه چیز ناشناخته تو وجودم به جریان افتاده ،حس میکنم وقتی این روزهابگذره عوض میشم ،رها میشم
حال غریبی دارم و میل گریه کردن گلو وچشمها مو متورم کرده و شجریان هم که بنای یاری گذاشته،دلم میخواد تنها باشم و سکوت همه وجودمو پر کنه، دلم میخواد برم کویر
باورم نمیشه، دارم کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ رو میخونم وآروم شدم! اصلا نمی تونم توصیفش کنم فقط بخونید این کتاب خشن،تلخ و زیبارو، همین
من مست روز خوبی که گذشت و هدیه غیره منتظره ای که گرفتم تو حال خودم بودم که دوتا مشت محکم خورد تو صورتم اونم پشت سرهم
اون که همیشه با غرور میگه من خودخواهم ،خیلی رک و راست بهم گفت لنوچکا خیلی خودخواهی !اونم نه یه بار و وای همه مستی از کله ام پرید
میدونید وقتی شما همیشه به خودتون و دیگران بگید من خودخواهم هیچ اتفاقی نمی افته اما وقتی یکی دیگه اینو بهتون بگه حالتون حسابی خراب می شه ،آدمیزاد اینطوریه تاب انتقاد رو نداره و یکهو به دست و پا زدن می افته
آخه اینم دیگه بی انصافیه ،وقتی بهت بگن شبیه آدمی هستی که میخواد جاودانه بشه !وای بر من ،من که همیشه به خودم میگم مامثل یه پشه ناچیز در کائنات اصلا به حساب نمی یایم ،من که میل جاودانگی رو مدتهاست رها کردم،من که همیشه به خودم میگم ،ما آدمیم فراموش نکن ،ما آدمیم و فراموشکار،مگه خودت 100 دفعه ندیدی
و من هنوز منگ از مشت اولی که خورده بودم دومین ضربه رو هم نوش جان کردم
بهم گفت : بی قراریت خیلی زیاد شده ،از نوشته هات هم کاملا عیانه ،بی خوابی هم که بعله ،عین دیوونه ها هم که کاغذ سیاه میکنی
بلند شو برو سراغ یه مشاور (آخه از وقتی که نونو رفت سفر فرنگ هی دارم اینکارو عقب میندازم)خلاصه یه کاری برای خودت بکن یهو به خودت میایی میبینی دیر شده هاومن با شنیدن این حرف ها آنچنان بی قرارتر شدم که اثر فیزیکی شو که یه گلوله سمج توی گلومه الان حس میکنم
ومن هنوز به دوتا مشتی که خوردم فکر میکنم و یاد خر تمام و کمال کتاب جاودانگی کوندرا می افتم و به خودم میگم بازم خر شدی بازم فریب خوردی و جو زده شدی ،تو که قرار بود خر نشی ،بازم یادت رفت آدم ها تو رو هر طوری که خودشون میبینن قضاوت میکنن نه اونطوری که توی کله پوک تو میگذره ومن الان بغض راه گلومو گرفته
و من بازم درس نگرفته از اتفاقات گذشته حماقتم رو تکرار کردم و شاید این اتفاقات نشانه ست برای من
و هنوز قسمت سخت ماجرا مونده ،من دارم به دادگاهی میرم که قاضی و مجرمش خودمم ودوباره یه سوال توی ذهنم دور میزنه راستی من کدوم بودم ؟ هردو؟ و شاید، نه حتما سوال اصلی اینه، من می خوام کدوم باشم
خیلی آروم از نونو میپرسم به نظرت من خودخواهم و خودمو آماده میکنم که بگه آره و من نرنجم اما باورم نمیشه میگه نه ومن یهو انگاردوباره دنیا رو بهم میدن

۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

نمی دونم شما هم تاحالا از این تصمیم ها گرفتین یا نه ،اما من امروز اومدم سرکار که روزه سکوت بگیرم و بد اخلاق باشم اما یه هدیه غیرمنتظره از یه همکار که اصلا فکر نمی کردم در بند من باشه -چون منم اصلا در بندش نیستم -آنچنان منو به وجد آورد که خودمم باورم نمیشه و تمام اون بداخلاقی ها مثل یه بادکنک گنده بوووووووم
الان اونقدر سرحالم که یاد سیریوس افتادم با ایده خارق العادش در مورد گاوهای شمالی ،خودش اسمشو میذاره مکانیزم دفاعی و خیلی هم جدی اینو میگه و براش دلیل میاره و من اسمشو میذارم شعور،فقط چند لحظه به شعور گاو فکر کنید لذت تصورشم بینهایته .اما خود ایده اینه:گاو های شمالی وقتی میخوان از عرض خیابون رد بشن اول نگاه میکنن

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

چه حس مطبوعیه آسودگی وبی قیدی ناشی از یه روز تمام توی رختخواب بودن،سکوت خونه،آفتاب بی رمق زمستون روی تختخواب ویه کتاب ساده و سلیلس مثل چراغها را من خاموش میکنم(زویا پیرزاد)که بعد از کلی اتفاق ظاهرا ریز و درشت آب توی دل آدم تکون نمیخوره
من الان تشنه این بی قیدی ام که خودم هم میدونم فرسنگها از من دوره وبا هیچ کدوم از اینا بر نمی گرده مگر آدم تصمیم بگیره رها کنه این ذهن آشفته رو
کاشکی شما هم مثل هری پاتر یه چوب جادو داشتین یا حداقل یه ورد خوب بلد بودین و منو از این بی قراری نجات میدادین، مثلا چی میشد تمام دغدغه منم پختن یه قورمه سبزی خوشمزه برای شام بود و مرتب کردن ان باره کابینت های آشپزخونه و رنگ صورتی برای تمام چیزهایی که میشه صورتی شو داشت از ساعت مچی و میز تحریر تا یه ست ونا که روشم حتما گلهای ریز رز چسبونده باشن برای روز مبادا!! وای که از حسادت میمیرم
مغزم کم کم شروع کرده به حجیم شدن و من فشارشو به کاسه سرم حس میکنم و هر لحظه به خودم میگم الانه که شروع کنه به نشت کردن و خوشحالم که این حجاب دست و پاگیر ظاهری اینبار به داد من رسیده و کسی نمی بینه( یا من خودمو اینطوری راضی میکنم )که چه اتفاق غریبی داره برام می افته
میدونم که دوباره آروم میشم، میدونم که دوباره با یه کتاب دیگه آسوده و بی قید میشم و سرمو می ذارم روی شونه نونو یا خودمو مثل جنین توی بغلش جمع میکنم و بی دغدغه خوابم می بره اما کی، اینه که نمی دونم
بی خوابی مثل یه دختر بچه بی آزار مدتیه که مهمون منه و مجالی برای نوشتن مهیا میکنه وفقط وقتی سفر میری و سمفونی خفتگان در حال نواختنه به هق هق می افته
الانم دلم شوق هر باره خریدن زیتون پرورده توی رودبار یا دیدن شنبه بازار انزلی و دستهای ماهر ماهی فروش ها وقت پاک کردن صید روز ،کنار دامن های قری درپیت رو میخواد ،انگار که همیشه باره اوله

۱۳۸۵ بهمن ۲۳, دوشنبه

ما همیشه عادت داریم وقتی راجع به خاطرات گذشتمون حرف میزنیم اونها رو به یه آدمی در گذشته وابسته کنیم اما من فکرمیکنم حقیقت اینه که ما اصلا در بند اون آدمها نیستیم و فقط با مرور خاطراتمون حسی رو که خودمون داشتیم مزمزه می کنیم و باید قبول کرد که آدم گاهی دوست داره حتی یه حس تلخ رو دوباره بچشه و به یاد بیاره

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

اولین باری که برای حمله میرفتم،از زنم کاغذی رسیده بودکه نوشته بود حامله است ومن از ترس داشتم می مردم.باب دوستم بود.با هم به ویتنام آمده بودیم وهمیشه باهم بودیم.هیچوقت از هم جدا نمی شدیم عین دویار جدانشدنی ! و...وقتی موشک بطرف ما پرتاب شد ...من آن را دیدم...ولی چیزی به باب نگفتم.خودم را به زمین انداختم ولی او را خبر نکردم.می دانی؟ فقط به فکر خودم بودم.و در همانوقت که به فکرهیچکس غیر از خودم نبودم دیدم،دیدم که باب منفجر شد...وبعد ،آه !خدا مرا ببخشد!و
برایت می گویم ،اگر نگویم دیوانه میشوم.وبعد حس کردم که خیلی خوشحالم ،خوشحال بودم از اینکه موشک به او خورده وبه من اصابت نکرده.حرفهایم را باور میکنی؟
از این موضوع خجالت میکشم،اوه !خدای من.چقدر خجالت میکشم.ولی اینجوریست دیگر، ویک چیز دیگر را برایت بگویم،می خواهی که باز برایت بگویم؟اگر همین الان یک موشک بطرف ما بیاید ،من باز آرزو می کنم که به تو بخورد نه به من .حرفم را باور میکنی؟
زندگی جنگ و دیگر هیچ-اوریانا فالاچی
و من باور میکنم، و دلم میخواد به همه زود باور هایی که فکر میکنن توی جنگ همه منتظرند تا ایثار کنن دهن کجی کنم،بابا اینا همش یه دروغ گندس که مردم با روکش خوشرنگ راحتتر می بلعنش
اینم از محاسن تکنولوژیه که نمیتونم اینجا خط خطی کنم و عین دیوونه ها توی هر گوشه کاغذ افکارم رومثله لشکر مورچه ها بنویسم
همش فکر میکردم قبل از همه چیز راجع به میلم به لنوچکا خطاب شدن بنویسم، اما وقتی الان به لنوچکا فکر میکنم میبینم شاید اگه کسی به این نام صدام کنه اصلا سرمو بر نگردونم اما اصلا فرقی نمیکنه من این میل رو مدت هاست که دارم و میخوام اینجا محقق بشه...راستی بی ادبی مو ببخشید سلام