از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
من باور دارم حرفهایی برای نگفتن است و آنها که گفته میشوند -اگر زمانشان نباشد- حرمت شکنند و روح گوینده و شنونده را خراش میدهند وهمدلی هایی برای در دل ماندن، نه هایی برای نشنیدن، دوستت دارم هایی برای بر زبان جاری نشدن-گیرم کسی که میگوید دوستت دارم به خودش می اندیشد!-، دلتنگی هایی برای دلتنگ اما خاموش ماندن، شک هایی برای فراموش کردن و زمان دادن، فریاد هایی برای در گلو خفه شدن، بغض هایی برای فرو خوردن، درددل هایی برای نکردن، اشکهایی برای جاری نشدن و نفس های به شماره افتاده از هق هق های بی امانی با نفس های عمیق پی در پی منظم و آرام شدن، غرورهایی برای حفظ شدن و حسهایی برای روزهای دور پیشرو درپستویی پنهان کردن
دنیای دیوانه دیوانه دیوانه ایست اولی دخترک شاد و هرزه ای را خواسته است اما تملکش کامل نمیشود مگربه شرط متانت دیگری به پسرخیاطی دلباخته است اما باید پرنس خیاطان شود تا لایقش باشد آن یکی همه عشق و دلبستگی اش را پشت حصار بیم و فریاد نهان کرده است و آخری عاشق سینه چاکیست که علاجش را در جلب ترحم معشوقی خیالی میجوید و من تهی شدنم را پشت خنده های سرد و توخالی و شنیدن این و آن مدفون میکنم
You will be left only with one road and that is yourself baby snake! So reconcile with your poisonous pain You won't leave yourself even if you shed for hundred times.
Ramiz Roshan
پ.ن. حال من چه شد؟ انگار من خواب بودم که رفت. تنها میدانم صبحی ازهمین روزها خالی از همه چیز بیدار شدم
بیشتر از صد بار لقی اش را با نوک زبان یا انگشت اشاره ات امتحان کرده ای، لق ترش کرده ای و میدانی ریشه ای که نگه اش داشته از مو نازکتر است اما جراتی میخواهد کندن آخر و دستمال سرخی که در دستت میماند و شوری ولرم و لزجی که دهانت را پرمیکند پ.ن. انگار در حال و هوای نفس تنگ مرعشی ام
من اینروزها متاسفم و متشکرم را به یک اندازه تاب نمی آورم. با خودم خوبم. نمیخواهم کسی باری از خاطرم بردارد، نمیخواهم کسی بار خاطرم شود. من نگران حال کسی نیستم -حتما خوبند، مگر نگفته اند: بی خبری خوش خبری- نمیخواهم نگران حال من باشند. نمیخواهم کسی بداند کجایم یا روزم چطور شب میشود، من همانم که بودم نه شادیم افزون شده نه بارغمم سنگینتر نه کاری جدید میکنم. چیزی، عشقی حسی در من برنمی انگیزد و من از این بی عشقی، بی حسی راضی ام. من خرسندم که صبحها را بی یادی، بی فکری شروع کنم، خودم را در آینه بیبنم، آرایش کنم نخواستم نکنم ، آسان ترین لباسم را بپوشم و بروم روزی مثل دیروز را بگذرانم نه از جنس روزمرگی که از جنس بی تفاوتی. من هنوز روزهایی دوست دارم زیباترین زن روی زمین باشم و خواستنی ترین و خوش بوترین هم اما فقط برای خودم نه که کسی بگوید امروز زیباتر شده ای. دوست دارم کتاب بخوانم، موسیقی آرام درخانه طنین افکن باشد و عطرعودی از دور به مشامم برسد و دوست ندارم فیلم ببینم، پای نت بروم، تلفن کنم، احوالی بپرسم، کسی را برنجانم یا مراقب کسی باشم. این لنای عجیب و جدیدیست که منم و از خود اینروزهایم برای اینروزها راضی ام، اگر بگذارند
پ.ن. گاهی به غیبت کبرایش و روزهای پیشرو می اندیشم، اما گذاشتمش برای بعد مثل همه چیز اینروزها
میدانستم برای من میخواند ایتس بیوتیفول لایف و من به روان نویس های هزار رنگ جدیدم فکر میکردم که دلم نمی آید قاطی نوشت افزارهایم درجامدادی ام گم شوند وبازهم بیوتیفول لایف ... و من غرق دردفترک خوشحالی هایم که تنها برگی نوشته دارد -که لابد روزی کلمات مورچه وار در هر صفحه اش جای خواهند گرفت- و دخترک سرزنده ی درونم است که با رندی، تنها میگوید: من آنروز را انتظار میکشم، انگار از ازل بامداد جایی و روزی برکاغذی ننوشته است: حتی روزی که دیگر نباشم
پ.ن. گاهی آدم از همه دنیا تنها آغوشی گرم و مطمئن و دستانی نوازشگر و صدایی آرام و پر مهر میخواهد که بگوید فردا روز بهتریست