۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

وقتی که شمارو به لقب آدم با ظرفیت مفتخر میکنن درست لحظه یی که ظرفیت شما رو به اتمامه و شاید هم تموم شده ، افتخار گرونیه

راجع به هولوکاست پشه چند لحظه تامل کنید

وقتی که آدم خیلی سکوت میکنه بیشترین نیازو به حرف زدن داره

پسرکم سانی حسابی قد کشیده برای خودش مردی شده

دلم تنگ شده

مرز دوست داشتن رو نگه داشتن خیلی سخته ، گاهی فارغ از آدم به راهش ادامه میده

اگه مردم یه کارعوضی رو انجام ندادن حتما نمی تونستن وگرنه دریغ نمی کردن

موضوع همیشه انتخابه ، همیشه

تصور فاجعه ازخود فاجعه بزرگتره

حالم خوش نیست ، نمی دونم چرا

دلم گرفته ، دلم عجیب گرفته و درپس این حجاب خنده و شادی من دخترکی زانوی غم به میان می اندیشد

ارزش رابطه آدم عمرو وقتیه که به پاش صرف کرده ، آدم مسئول رابطه شه

یه نفرو تصور کنید که هرروز کلمات کمتری رو به یاد بیاره ، اصلا تصور کنید دایره واژه هاتون هر روز کوچکتر بشه ، چکار میکنید؟ البته چکار میتونید بکنید

حالم بهم میخوره ازنقش همیشگی مامان و میدونم که حق با بقیه اس من67% مواقع مثل مامانا رفتار میکنم

دوستم با خوندن این جمله ها میگه چه ذهن درگیری ، الحق که راست میگه ، بیشتر شبیه هذیونه

فقط 70% این خزعبلاتی که نوشتم ماله منه و البته شک نکنید حق دخل و تصرف در گفته های دیگرانو برای خودم قائل بودم و آشکارا این پست کپی بدخلقی از منصفانه ست و الانم عصر 1 می هستش نه 30 آوریل

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

چند تا پیشنهاد فیلمو لوژی
1-Requiem for a dream(2000)
2-Lost Highway(1997)
3-Mulholland Drive(2001)
4-The Departed(2006)
5-Memento(2000)
6-Babel(2006)
با حوله مژنتام توی خونه می گردم ، برای خودم یه فنجون قهوه درست میکنم و آخرین تکه کیک رو با ظرف گنده اش که الان دیگه خالی شده از یخچال در میارم و با قهوه ام کنار مبل می ذارم و با لذت شروع به خوندن کتاب میکنم اول به خودم میگم وای چه باحال اینا فکر های منه که توی این کتاب نوشته و جلوتر میرم و یکهو جا میخورم این که جمله خودمه اینجا چکار میکنه فقط یک کلمه اش عوض شده اما مهم نیست همونه ، من هزار بار با خودم این جمله رو تکرار کردم و حالا
خیلی حس جالبی دارم یه نفر افکار منو دقیقا با کلمات من بیان کرده ، حداقل بخش کوچکی از افکار منو و این غنیمت رو مزمزه میکنم
و این همه ، و شدت این موج ویرانگر ، به خاطر آن بود که او می دانست . یعنی می فهمید. و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز ، نه ؛ هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد.وقتی کسی ادراک نمی کند ، و یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم .اما او می فهمید.او به شدت و با سادگی اعجاز آوری همه چیز را می فهمید.آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می گذاشت و با یک حرف ساده یا یک پرسش ، یا یک کلمه -که از آن پیدا بود عمق همه ی تقلا های روح مرا فهمیده است -به آن شلیک می کرد
....
من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی ، این چنین درمانده نمی شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع
....
من دورخواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت
....
و این ، این گذاشتن ناگهانی نقطه دردل کلمه ، این سلاخی و کشتار کلمه ، پرمعنا ترین و بزرگترین و غم بار ترین و غریب ترین و تلخ ترین وعمیق ترین تراژدی روح انسانی است
....
مصطفی مستور
حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

هر اتفاقی که بیفته با این همه بالا و پایین شدن ها من بازم به 1 چیز فکر میکنم زندگی رسم خوشایند یست و من با تک تک سلول هام لذت زنده بودن رو حس میکنم در هر لحظه ، در اوج غم و شادی ، معرکه است
این چند صباح رو زندگی کنیم و لحظه هاشو حتی روی پوستمون و با همه وجودمون حس کنیم

۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

وقتی که غمگینم
باران صدای هق هق گریه است
وقتی که خوشحالم
باران طنین رقص و پایکوبی ست
باران، باران هر روز است
من نیستم امروز دیروزی
قدسی قاضی نور

۱۳۸۶ فروردین ۱۸, شنبه

داشتم با خودم اتفاقات این ماه های اخیر رو مرور میکردم ویکهو مثل تیکه های پازل که کنار هم قرار میگیرن اطلاعات پراکنده منم کنار هم قرار گرفتن و حلقه گمشده پیدا شد، بینگو، تصویرم کامل شد
همیشه تحلیل وقایع مخصوصا که آدمم کمی دور شده باشه لذت بخشه

۱۳۸۶ فروردین ۱۵, چهارشنبه

این گلوبوس لعنتی سمج تر از قبل برگشته ، ظاهرا خوبم حتی خیلی اما گلوبوس چیز دیگه ای میگه

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

عجب هوای معرکه ایه و منم یک عالم انرژی دارم که نمی دونم باید چکارش کنم الانم به سختی پشت میزم نشستم دلم یه کار عجیب میخواد که انرژی موخرجش کنم.بهار معرکه است و بی نهایت زیبا
بازوهام و دستام میل شدید در آغوش کشیدن و پاهام لذت حرکت و دویدن رو فریاد میزنن
طی یک کاوش در نوشته ها و خاطرات گذشته ام که خیلی هم اتفاقی پیش اومد کلی غنیمت بدست آوردم که با لذت بی پایانی خوندمشون و گذر زمان رو روی خودم و افکارم ورفتارم و ... حس کردم و بهترین چیزی که پیدا کردم یه نوشته کوتاه از لالا خطاب به خودم بود که مثل امروز وقتی که نوشته هاشو میخونم لبخند به لبم آورد
ساعت 11:15 صحبتم تموم شدو نشستم منتظر که بیای اما نمی یای.همیشه ناراحت میشی، می ترسم که صدات نزدم و الان نیم ساعت گذشته . می ترسم که صدات بزنم و نیای نمی دونم چه کار کنم . همیشه منو توی این دلهره نگه می داری که از من ناراحتی که من به تو جواب ندادم. لنوچکا چرا آروم نمی شی؟چرا به همین راحتی آدمو ترک میکنی؟و آخر از همه این حرفها باید بگم ممنون از اینکه منو تنها نمی ذاری و یه سوال : می فهمی چه احساسی دارم؟ من به شدت احساس خوشبختی میکنم و حس میکنم باید از همه چیز و همه کس تشکر کنم حتی از میز از کامپیوتر
هنوزم همون لاله قدیمی با همون نثر سابق، قربونت برم خواهری
بخونین لالا رو