امروز برای اولین بار حس کردم با نگاه/رویکردم به زندگی، سالهای شیرینی از دهه بیست ام را از خودم دزدیده ام. از جایی که امروز هستم راضی ام، از زنِ مستقلِ قوی بودنم، از دوستانی که دارم، از کارم، از خانه ام، از روش زندگی ام. اما وقتی تجربه هیجان انگیز جدیدی میکنم آرزو میکنم کاش بیست و پنج سالم بود. فُلانی را پنج شش سال پیش دیده بودم و دهها مثال مشابه دیگر. میفهمم که برای من، زمانِ بخشی ازتجربه ها گذشته است. حتی اگر امتحانشان کنم، عاریه بودنشان را میبینم، میفهمم و گاهی این دیوانگی ها خرابم میکند
من همیشه بزرگ بودم، بلد نبودم بزرگ نباشم، یادم نداده بودند یا شرایط نگذاشته بود. من را در پنج سالگی مامان لالا کرده بود و مامان بودن در من ماند که ماند حتی وقتی توی بغل مامان میخوابیدم
با پرستوت و اوین رفتیم کافه که چیزی بخوریم و گپی بزنیم. قرارشد بعد برویم دوردور کنیم. با قانون سه مان(سه تا دوستِ خوبِ شاد) پسربازی کنیم و بخندیم ومن فهمیدم که پسربازی بلد نیستم، هیچ وقت بلد نبودم، زیادی برای معاشرت با پسرهای خوشتیپ توی خیابان جدی و رکم، زیادی ضدحالم. بلد نیستم چشم بگردانم که شماره بگیرم پشت رل، در حال و هوای خودم هستم
به گذشته که نگاه میکنم، میبینم که عین ابله ها در هجده سالگی هم توی رابطه ای جدی بودم و راستش امروز متاسفم، نه از آدمی که هستم که از امکان تجربه هایی که در زمان مناسب، خودم یا جامعه ام از من دریغ کرد. برای آدم جالبتری که ممکن بود باشم و خوشحالم که سپهر مثل من نیست که با سنش جلو میرود، امتحان میکند، اشتباه میکند و درس میگیرد. اشتباه کردن در بیست و اندی سالگی آسانتر است. از من بپرسند میگویم در دهه بیست فقط باید تجربه کرد، پدر دنیا را در آورد و جوان بود که در هفتاد سالگی بکت لیست روی دستت نماند
*خرمگس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر