آدم گاهی بعد از سالهایی سخت و مزخرف ناگهان به جای خوبی از زندگی اش میرسد. همه چیز یک به یک سر جای درستش میرود. سربالایی تمام میشود، لااقل به بالای یکی از قله های رشته کوه میرسی. انگار کن پیچ های جاده اسالم که تمام میشوند و همه جا یکدست سبز است و فراخ
اولش آدم باور نمیکند، منتظر سربالاییِ پشت پیچ بعدیست. اولش میترسی که بیای بنویسی خیلی خوبم، به چوب میزنی مبادا حال خوشت دوباره تمام شود، دود شود. اما کم کم که باور کردی، آرامش که در وجودت ته نشین شد، یک گوشه دنج مینشینی، سیگاری آتش میزنی و خوشه ی انگور خوش آب و رنگی را دانه دانه میخوری و مهسا وحدت هم برای خودش میخواند و دوستی داری که کمی دورتر راحت خوابیده است. آرام ولی پرانرژی هستی و آشنایی قدیمی میگذرد و میگوید لنا انگار خودت را پیدا کرده ای و حالت را خوشتر میکند
اولش آدم باور نمیکند، منتظر سربالاییِ پشت پیچ بعدیست. اولش میترسی که بیای بنویسی خیلی خوبم، به چوب میزنی مبادا حال خوشت دوباره تمام شود، دود شود. اما کم کم که باور کردی، آرامش که در وجودت ته نشین شد، یک گوشه دنج مینشینی، سیگاری آتش میزنی و خوشه ی انگور خوش آب و رنگی را دانه دانه میخوری و مهسا وحدت هم برای خودش میخواند و دوستی داری که کمی دورتر راحت خوابیده است. آرام ولی پرانرژی هستی و آشنایی قدیمی میگذرد و میگوید لنا انگار خودت را پیدا کرده ای و حالت را خوشتر میکند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر