من اصولن در دسته آدمهای ترسو طبقه بندی نمیشوم یا لااقل خودم اینطور فکر میکنم، البته به جز زمانی که کسی دچار صدمه میشود و تکان نمیخورم (فقط وقتی مطمئنم کس دیگری برای کمک بلند شده). بهرحال برای کمک به مصدوم تاخیر دارم، گیرم ادعا میکنم که از شوک یا ترس نیست. اما اتفاقی که آن شب افتاد ترس آور بود، آنقدر که وقتی ماشین را پارک کردم و در پارکینگ دوباره بی دلیل باز شد صبر کردم تا بسته شود مبادا چهل دزد بغداد یا لولوخرخره بیایند و من نفهمم
حدود یک نیمه شب بود و با ویکی به خانه برمیگشتیم. غرق مکالمه آخرمان با سپهر بودم. ویکی را سوار کردم و برای شنیدن آخرین رکوردم کمی روشن کردن ماشین را به تاخیر انداختم. خانم بلندقد و جذابی، سراسیمه و دوان دوان وارد کوچه شد و کنار ماشین ایستاد، فکر کردم میخواهد ویکی را ببیند اما خواست که شیشه را پائین بیاورم. با تردید پنجره را کمی پائین کشیدم. میخواست تا فردوس برسانمش، پریشانی اش شلم کرد، قفل در را باز کردم. هنوز در گیر و دار موافقت کردن بودم که سوار شد و گفت سریع از کوچه خارج شویم، تقریبن حماقت بارترین دوری بود که تا حالا زده بودم. ظاهرن خلاصه ماجرایش این بود که دوست پسر حسود و شکاکش در خیابان کتکش زده بود که با فیلانی هستی و همزمان میخواست به قول خودش عقدش کند. از من میپرسید چه کند! حرف که میزد سپهر را گرفتم، میخواستم فکر کند کسی منتظرم است. توی کیفش دنبال چیزی گشت، بعد از اسلحه (و نه چاقو) که قرار بود مرا با آن تهدید کند، تنها چیزی که به ذهنم رسید سیگار بود. سیگارم تمام شده بود و سیگار میخواستم. اما چیزی که از کیفش در آمد خط لب بود. گفت میخواهد پسرش آشفته نبیندش.زود رسیدیم، نگران دوست پسرش بودم که تعقیبمان نکند یا ناگهان وسط کوچه سبز نشود و من را هم کتک بزند. گفت کمکم را فراموش نمیکند و دست شلی داد و رفت
صبر کردم در پارکینگشان بسته شود و برگشتم. در راه برگشت منتظر بمبی، چیزی بودم که بعد از پیاده شدنش منفجر شود. در ذهنم ماجرا زیادی اکشن بود اما حقیقت اینست که ترسیدم، برای اولین بار در شبهای تنهاییم ترسیدم. روی تخت که دراز کشیدم کم کم آرام شدم
حدود یک نیمه شب بود و با ویکی به خانه برمیگشتیم. غرق مکالمه آخرمان با سپهر بودم. ویکی را سوار کردم و برای شنیدن آخرین رکوردم کمی روشن کردن ماشین را به تاخیر انداختم. خانم بلندقد و جذابی، سراسیمه و دوان دوان وارد کوچه شد و کنار ماشین ایستاد، فکر کردم میخواهد ویکی را ببیند اما خواست که شیشه را پائین بیاورم. با تردید پنجره را کمی پائین کشیدم. میخواست تا فردوس برسانمش، پریشانی اش شلم کرد، قفل در را باز کردم. هنوز در گیر و دار موافقت کردن بودم که سوار شد و گفت سریع از کوچه خارج شویم، تقریبن حماقت بارترین دوری بود که تا حالا زده بودم. ظاهرن خلاصه ماجرایش این بود که دوست پسر حسود و شکاکش در خیابان کتکش زده بود که با فیلانی هستی و همزمان میخواست به قول خودش عقدش کند. از من میپرسید چه کند! حرف که میزد سپهر را گرفتم، میخواستم فکر کند کسی منتظرم است. توی کیفش دنبال چیزی گشت، بعد از اسلحه (و نه چاقو) که قرار بود مرا با آن تهدید کند، تنها چیزی که به ذهنم رسید سیگار بود. سیگارم تمام شده بود و سیگار میخواستم. اما چیزی که از کیفش در آمد خط لب بود. گفت میخواهد پسرش آشفته نبیندش.زود رسیدیم، نگران دوست پسرش بودم که تعقیبمان نکند یا ناگهان وسط کوچه سبز نشود و من را هم کتک بزند. گفت کمکم را فراموش نمیکند و دست شلی داد و رفت
صبر کردم در پارکینگشان بسته شود و برگشتم. در راه برگشت منتظر بمبی، چیزی بودم که بعد از پیاده شدنش منفجر شود. در ذهنم ماجرا زیادی اکشن بود اما حقیقت اینست که ترسیدم، برای اولین بار در شبهای تنهاییم ترسیدم. روی تخت که دراز کشیدم کم کم آرام شدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر