بیشتر از 5 سال است که درس میدهم، درس دادن برایم لذت بخش و خسته کننده است! اما هنوز بیشتر میخواهمش. خودم را استادی خوش روحیه میدانم اما یکبار که سپهر سر کلاسم نشست گفت زیادی جدی ام
این ترم برای اولین بار مجبور شدم با صدای بلند از یکی از بچه ها ( بچه که چه عرض کنم مرد جبهه و جنگ است) بخواهم که از کلاس بیرون برود. کنترل اعصاب و روانم را از دست داده بودم، شاید 5 تا 10 دقیقه طول کشید که درس را از سر بگیرم. چرایی اش آنقدرها مهم نیست، آخر ماجرا هم که استاد بخشنده ای بودم، اما این میان برخوردم با رئیس حراست نقل کردنیست.
میانه را گرفت، هم من مقصر بودم هم دانشجو، من نباید به دانشجو اجازه بازگشت میدادم چون باقی دچار سو برداشت میشدند (پرو) ولی دانشجو هم مرد جنگ بود و بزرگتر و مراعاتم بدی نبود و بلا بلا بلا. از من خواست دانشجو را در دوربین نشانش بدهم، نشان ندادم، گفت تذکر میدهد اما بیشتر به من تذکر میداد، حرمت استاد و حجاب در هم پیچیده بودند.همان جا بود که فهمیدم چرا روز دوم تذکر گرفتم که دانشجوها را به نام کوچک صدا نکنم! تا آنروز تک تک بچه های کلاسِ اولم را به چشم آمارچی سنجیده بودم و دوربین از چشمم دور مانده بود
جالب اینجاست که دوربین را فراموش کردم، یادم رفت باید با حجاب و زیادی متین باشم و این صد بار مهم تر از اراجیف/درسهایست که سر کلاس به خورد بچه ها میدهم، آنقدر مهمتر که وقتی سرفصلها را خواستند به خودم زحمت ارسالش را هم ندادم و کسی هم پیگیرش نشد. حتی بعد از دیدار مبارکمان، آمارچی را هم فراموش کردم، تا امروز که مسئول آموزشی چیزی آمد خواهش کرد عینکم را از روی سرم بردارم. حتی یادم نبود عینک آفتابی ام روی سرم مانده، بیشتر گرم سوالات نهایی، حساب بانکی و گودر بودم. چشم آقای مهم اما همه جا گشته بود، از لاکهای جیغ ام گذشته بود ولی عینکم را تاب نیاورده بود. این چشمها آدم را لخت میکنند
پ.ن. میدانید دوربین درست پشت سرم است و من پرو سرجایم نشستم و گودر میکنم و فقط برایش دست تکان ندادم. لابد این نوشته را زودتر از شما خوانده است، فکر میکنید از نثر من خوشش می آید؟
این ترم برای اولین بار مجبور شدم با صدای بلند از یکی از بچه ها ( بچه که چه عرض کنم مرد جبهه و جنگ است) بخواهم که از کلاس بیرون برود. کنترل اعصاب و روانم را از دست داده بودم، شاید 5 تا 10 دقیقه طول کشید که درس را از سر بگیرم. چرایی اش آنقدرها مهم نیست، آخر ماجرا هم که استاد بخشنده ای بودم، اما این میان برخوردم با رئیس حراست نقل کردنیست.
میانه را گرفت، هم من مقصر بودم هم دانشجو، من نباید به دانشجو اجازه بازگشت میدادم چون باقی دچار سو برداشت میشدند (پرو) ولی دانشجو هم مرد جنگ بود و بزرگتر و مراعاتم بدی نبود و بلا بلا بلا. از من خواست دانشجو را در دوربین نشانش بدهم، نشان ندادم، گفت تذکر میدهد اما بیشتر به من تذکر میداد، حرمت استاد و حجاب در هم پیچیده بودند.همان جا بود که فهمیدم چرا روز دوم تذکر گرفتم که دانشجوها را به نام کوچک صدا نکنم! تا آنروز تک تک بچه های کلاسِ اولم را به چشم آمارچی سنجیده بودم و دوربین از چشمم دور مانده بود
جالب اینجاست که دوربین را فراموش کردم، یادم رفت باید با حجاب و زیادی متین باشم و این صد بار مهم تر از اراجیف/درسهایست که سر کلاس به خورد بچه ها میدهم، آنقدر مهمتر که وقتی سرفصلها را خواستند به خودم زحمت ارسالش را هم ندادم و کسی هم پیگیرش نشد. حتی بعد از دیدار مبارکمان، آمارچی را هم فراموش کردم، تا امروز که مسئول آموزشی چیزی آمد خواهش کرد عینکم را از روی سرم بردارم. حتی یادم نبود عینک آفتابی ام روی سرم مانده، بیشتر گرم سوالات نهایی، حساب بانکی و گودر بودم. چشم آقای مهم اما همه جا گشته بود، از لاکهای جیغ ام گذشته بود ولی عینکم را تاب نیاورده بود. این چشمها آدم را لخت میکنند
پ.ن. میدانید دوربین درست پشت سرم است و من پرو سرجایم نشستم و گودر میکنم و فقط برایش دست تکان ندادم. لابد این نوشته را زودتر از شما خوانده است، فکر میکنید از نثر من خوشش می آید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر