واقعیت این است که ما معمولن تنها بخشی از هر ماجرا را که به خودمان مربوط است میبینیم، یا بهتر بگویم اینطور دلمان میخواهد. وقتی مجبور باشی به نفرسوم ها فکرکنی دست و پایت بسته میشود. به آسانی میتوان همه بار را خارج از من و تو بر دوش دیگران گذاشت، میشود راحت گفت که خودشان میبینند، میدانند، فکرمیکنند. میشود سوالی پرسید و جوابی سرسری شنید و به آن دیگری فکرنکرد و ردای انسانیت بر تن کرد.
اما من دیدم که هر لحظه باید به آن دیگری فکر کرد. دیگرانی خارج از دایره تنگ من و تو که نفسشان بند می آید از چیزی که به آنها تحمیل شده است. رنجی که ما را حتی از آن گریزی نیست، یکروز خودمان یا عزیزمان نفرسوم ماجراییم
رنج، رنج می آورد
اما من دیدم که هر لحظه باید به آن دیگری فکر کرد. دیگرانی خارج از دایره تنگ من و تو که نفسشان بند می آید از چیزی که به آنها تحمیل شده است. رنجی که ما را حتی از آن گریزی نیست، یکروز خودمان یا عزیزمان نفرسوم ماجراییم
رنج، رنج می آورد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر