۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

رسیدم خونه. ماشینو روبروی در ساختمون نگه داشتم. نمیتونستم یه لحظه دیگه رانندگی کنم، نمیتونستم از ماشین پیاده بشم. دقیقه ها میگذشت ومن انگار توی صندلی رسوب کرده بودم. حجم صراحت و واقعیت مکالمه له ام کرده بود (آخه یکی از خودم با خودم صریح تر؟)، مرور خاطرات سه چهار سال اخیر تمام انرژی مو کشیده بود. یاد اون روزِ دور افتادم که وسط مهمونی مثل امشب تو یه صندلی راحتی فرو رفته بودم و پشت هم گیلاسم رو پر میکردم و سیگار بعدی رو روشن. آخر شب که کمی روی دل و جانم مرهم گذاشتم، صراحت را ویرانگر اما دوست داشتنی میدیدم. گاهی اگر بشود باید بدون قول وقرار از نو شروع کرد

هیچ نظری موجود نیست: