۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
و روزی که گذشته است و سخت تر شده ای، ناگهان خودت را وسط گرداب انتقام میبینی، به هر بهانه یا بهایی. اخلاقیاتی باقی نمیماند، وجدانت بیدارت نمیکند، عشقی دلت را نمیلرزاند. میخواهی رنج روز افزون آنروزهایت را بچشد، گیرم نه همه اش را لااقل ذره ای از آن دریای درد را و شاید این حق توست و دنیا دار مکافاتش نیست که نیست
اما اگر در میانه مهلکه، هر آنچه میگذرد در نگاهت بیهوده شد و دیدی حوصله اش را نداری و آن آدم دیگر موضوع تو نیست و ذهنت درگیر هزار مسئله و رابطه ی دیگر است، روزت ساخته شده است. چه آن لحظه انتظار بیاید، چه نیاید. که دیگر انتظاری نیست
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
ویکی و همسایه ها
منتظر آسانسورم و ویکی توی راهرو سرک میکشه. در آسانسور که باز میشه به عادت اینروزها هشدار میدم که ویکی اینجاست. جیغ کوتاهی میکشه، بعد انگار باید ترسش را توجیه کنه میگه: ساختمون که جای نگهداری سگ نیست! معطل نمیکنم و میگم: مگه شما اصلن میدونستید که طی سه چهار ماه اخیر توی این ساختمون سگ هست. میگه صداشو شنیده! عصبانی ام
خانم آ دوازده
هر بار که میبینتمون میگه: آقای ما مرحوم از خارج سگ آورد تا اینجا (حدود کمرش را نشان میدهد) ولی من نذاشتم بیارتش تو خونه، الان پیش خواهرمه. خنده ی مسخره ای روی صورتمه
پسر دبستانی بی بیست و سه
سرشو گذاشته روی آخرین پله ی ورودی، چشماشو توی صورت ویکی که آروم نگاهش میکرد باز میکنه. چند ثانیه هیچ حرکتی نمیکنه، بعد شروع میکنه به دویدن و جیغ کشیدن و دستا شو توی آسمون و سرشو به چپ و راست تکون دادن( میتونید کوین رو توی هوم الون وقتی افتر شیو باباشو میزد تصور کنید)تقریبن تا ته کوچه میدوه و جیغ میکشه در حالی که از ترس اشک تو چشماش جمع شده و ویکی هم به دنبالش!! سوار ماشین میشیم، دم پارکینگ با فاصله از ما ایستاده . میخوام براش توضیح بدم که ویکی خیلی کوچیکه و ازش میترسه و بلا بلا بلا اما نمیتونم به ارشادم ادامه بدم. از فرط خنده اشک تو چشمام جمع شده
آقای بی چهل و هفت
اولین بار ه تو ساختمون مبینمش، بهش میگم که ویکی نصفه شبی بازیش گرفته و بهتره برن بالا و برای آسانسور منتظر ما نشن، صبر میکنه. بعد از کلی دنبال ویکی دویدن بغلش میکنم و میبرمش تو آسانسور. کلید طبقه رو بدون سوال میزنه و شروع میکنه به اظهار نظر که : امروز به حرفتون گوش نمیده، همیشه حرف گوش کن تره!!! خیلی بهتون وابسته اس همه جا دنبالتون میاد، میگم من تقریبن تا حالا تو خونه تنهاش نذاشتم! صداشو شنیدین؟ میگه نه صدای شما رو شنیدم که همیشه باهاش حرف میزنید!! منه شوکه تصمیم میگیرم یه کم بلندتر با ویکی حرف بزنم که راحتر بشنوه و یه وقت به زحمت نیفته
خانم بی سی و سه
چرا این سگ شما همیشه سر راه من قرار میگیره؟ ویکی رو آروم میکنم که رد بشه و لبخند میزنم
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
جا خالی های بزرگ را میشود با سیمانی چیزی پر کرد، امان از خط چین ها
وقتی عزیزی دور میشود آدم چیزهای به ظاهر ساده و کوچکی را از دست میدهد اما انگار که همان ها تسلی خاطرند در کشاکش زندگی
موهایت را که رنگ وارنگ میکنی و کوتاه و بلند، نیست که بگوید تو ی جدید چطور به نظر میرسی. برنزه ات بهتر است، موهای قهوه ایت را بیشتر دوست دارد. کنارت نیست که تا فیلانی گفت پخ، همان لحظه با هم تحلیلش کنید یا بخندید. بپرسی امتحانت چطور بود یا خوب باشد. اتفاقات کوچک یا بیات میشوند یا فراموش و از دهن می افتند، اساسی ها جا برای مینی گلدن گلابی رپورت ها نمی گذارند. صبح باهم سرکار نمیروید که وقت عصبانیت برانی داغ و ماست هلو بخورید و خوابش را که میبینی دو سه روز میکشد تا تعریفش کنی یا بنویسی اش. خلاصه بفهمد که به خوابت آمده است و توی خوابت هم جایش زیاد خالیست. هات داگ پنیر کنار کانال گیشا یا آب پرتقال و دونات هایپر استار با کلی خرید جورواجور که بماند
خواب دیدم که در کمپی کار میکنم و کار میکردی و توی خوابم هم رفته بودی خارج نزدیک. مرد و کمی بعدتر زنی در کوچه های کمپ راهم را بستند که بگویند خوب جایت را در فیلان کار پر کرده ام. کارهایی مرتبط با زبان بود انگار و من توضیح میدادم که تو برای انجامش کفایت میکردی. آنها که رفتند گریه ام گرفته بود که نیستی و زنگ زدم که دلم تنگ شده، کجایی؟ گفتی که در فلان جا فلان کشو چیزهایی جا گذاشته ام. انگاری گنج مخفی شخصی ات بود. بازش که کردم چند تا عکس قشنگت بود و جیگیل پیگیلی هایی که واقعن نبردی و من برشان داشته ام. آن گوشواره های حلقه ای خیلی بزرگت هم بود که شب قبلش گوشم کرده بودم