بار اول است که خاله شدن برایم یک حس خواستنی و ملموس است. این بارکیفیتی متفاوت دراین اتفاق وجود دارد ونزدیک است عجیب نزدیک . انگار این بار من هم حقی دارم. من میخواهم این ویرگول کوچولو را زودتر بغل کنم . دوستش دارم ، میدانم هنوز ویرگول است اما برایم شخصیتی مستقل دارد. آخر مگر میشود این ویرگول ها را دوست نداشت گیرم پنج هفته و شش روزشان بیشتر نباشد گیرم آقای دکتر وقتی روی مانیتور نشانش میدهد بگوید هنوز فقط ویرگول است و بس، نه تپش قلبی نه روحی .اما همان موقع هم مامانها و خاله ها دلشان برایش پر میزند و با خودشان فکر میکنند چقدر خوشگل و مامانی و خاله یی وخواستنی خواهد بود و اگر مامان باشی دستت را جایی نزدیکش میگذاری که حسش کنی و قربان صدقه اش بروی و اگرخاله باشی لبخند میزنی و اشک شوقی چشمت را تر میکند و میگویی قربونت برم رز صورتی ، اینم ویرگول که همیشه میگفتی
پ.ن.برای دوست دیرینه ام که دوستی اش جزیی از من است واز مرزآشنایی های ساده و انتظارهای رایج گذشته است