بابا یکبار خواب دیده بود که آبستن است و بعد فهمیده بود که کره زمین در شکمش است و هنوز هم که هنوزه این جذابترین خوابیست که یکی از نزدیکان من دیده است ولی خواب مامان هم دست کمی از خواب بابا ندارد.
روزهای اخیر در زندگی کاری من روزهایی پرتنش بوده است و چهارشنبه شاید پر استرس ترینشان بود، امروز نمیخواهم بنویسم که چرا ناامید شدم یا اینکه فکر میکنم در تک تک آدمهای اطراف ما یک مامور بی مغز و خشن ماهواره جمع کن هست که در لحظه بحرانی فقط از زور بازویش استفاده میکند! بگذریم. مامان طبق معمول کلی مهمان داشت و من خسته و له ساعت ۱۱:۳۰ شب به خانه شان رسیدم. یادم هست که آنقدر خسته بودم که نتوانستم تا خانه ام رانندگی کنم و همه پنجشنبه بعد را هم خوابیدم. قبل از خواب مامان کمی بدنم را ماساژ داد که خوابم ببرد و دیگر چیزی یادم نیست. روز بعد مامان تعریف کرد که تازگی ها وقت خواب، قسمتهایی از بدنش که درد میکند آلارم میدهد، فرض کنید از التهاب و درد قرمز میشوند و آنشب خواب دیده بود که شکمش آلارم درد دارد و در خواب فکر میکرده که باید مسکن بخورد که دردش آرام بگیرد اما میدانسته که شکمش از بدنش جدا شده و در خواب دنبال راهی میگشته که شکمش را به بدنش بچسباند که داروها با گردش خون به شکم جدا مانده اش برسد که درد آرام بگیرد و بعد ناگهان میفهمد که شکمش من هستم، لنای جداشده از بدن اش.
پ.ن. مامان عاشقتم
۱ نظر:
عزیزم..
منم عاشق مامانتم
ارسال یک نظر