۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

پراکنده گویی

یکبار شوخی شوخی گفت که من آن منیجبل -مدیریت ناپذیر- هستم، دقیقن همین را گفت. از آن روز و بعد از آن بحثهای کذایی که شعور و شخصیتم را مورد تهاجم قرار داد، تا یک - یک - یک برگشته ام و رفتارهایم را زیر و رو کرده ام.میدانم آدم سختی هستم. بخشی از رفتارهایم زاییده ی غرورم است، برخی شان از لجاجت و کله خری ام و بعضی ها هم از جسارت یا شجاعت همراه با اعتماد به نفسم

گاهی نمیدانم این سختی خوب است یا بد، وقتی همه چیزات را در بوته ی قضاوت میگذاری باید بدون پیشداوری یا آوانس، خودت را داوری کنی

میدانم هارشی ام دور شده است، میدانم بهترم اما میدانم که خسته ام، خسته. چیزهایی را یاد گرفته ام که رفتارهایم را تغییر داده است. مثلن خیلی ساده یاد گرفته ام که میشود بی دغدغه به فیلان اس ام اس جواب نداد، فُلان درخواست بیهوده را رد کرد و در آرامش نه گفت، میشود منتظر نماند، کمتر دلخوشکنکها را زیر رو کرد و بیشتر تنهایی کرد

میدانم بخش بزرگی از احساساتم را دفن کرده ام و حتی لذت خواندن یک شعر عاشقانه را از خودم دریغ کردم و میدانم که توان مدیریت کردنشان را نداشتم که انکارشان کردم. دیروز دوستی میانسال مجموعه شعرش را آورد که بخوانم، صرفن به رسم احترام شروع به خواندن کردم و ناگهان لذت شعر خواندن به وجودم برگشت، لودگی رفت و لذت ناب آمد و آنقدر صریح و عمیق بود که دوامش نیاوردم، صفحه را بستم و تمام

چیز دیگری که در آن بحثها دیوانه ام کرد حقیقتی تلخ بود که در جامعه مان جاریست. گفت: بهای رفتار آزاد از فاحشگی بیشتر است و من کشیدگی پیاز موهای بدنم را حس کردم، شاید اولین بار بود که عمیقن فکر کردم باید رفت، باید از این ... خانه جست

توان هندل کردن آدم های غیرنرمال را هم ندارم، کسی را میخواهم که آدم من باشد،‌جرات کنم برای ۳ ماه بعدم برنامه بریزم، دلم آرامش میخواهد، به سادگی عطایشان را به لقایشان میدهم، خسته ام از بازی من قوی ترم، من بهترم

میدانم که فکرهایم زیادی پراکنده است، اما همه شان از ذهنم میگذرد و انگار هر روز پازل شخصیتم کاملتر میشود و شاید کمک کند بفهمم کجای زندگی ام ایستاده ام


هیچ نظری موجود نیست: