۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

انگار منم که اینها را نوشتم، آنقدر نزدیک که حتی در خیالش، آرامش مثل گل نرگس جوانه میزند و نه مثل گل سوسن

---------------------------------

ما با هم صحبت میکردیم -یا بهتر بگوییم- او گوش میداد و من در این باره صحبت میکردم که سالهای آخر چهل پنجاه سالگی بهترین سن است. چون آدم با خودش صلح میکند و وارد یک دوره ی آرامش میشود. منظور من از آرامش نوعی کنش واقع گرایانه نسبت به وقایعی بود که می بایست منجر بشود به آرامش و خونسردی بیشتر در برابر سرخوردگی ها و جنگ و جدالهایی که در زندگی ام اتفاق افتاده بود و در وهله نخست خودم در آن دخیل بودم

جالب است که کلمه ی واقع گرایانه را به کار بردم

چرا نمی بایست از مشکلاتم فاصله ی بیشتری میگرفتم، به جای آنکه فقط چند مایل یا مثلن چند سانتی متر با آنها فاصله داشته باشم؟ برای تفنن بد نبود که از مشکلاتم به اندازه ی ۴۷ مایل فاصله بگیرم و شاید آرامش در فاصله چهل و هشت مایلی مشکلاتم مثل گل نرگس جوانه میزد

من همیشه به گل نرگس علاقه داشتم

گل نرگس تقریبا گل محبوبم است

ریچارد براتیگان- یک زن بدبخت


هیچ نظری موجود نیست: