۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

تازگیها ذهنم زیادی مشغول است، مشغول کار، مشغول آدمهایی که از زندگی ام میروند و آنها که برمیگردند یا آنها که تازه به زندگی ام سرک میکشند. آنقدر درگیرم که رفتارهای عجیبی میکنم، جدیدترینش رفتار مضحکم با تلفن است
ساده ترینش اینست که تلفن را قطع میکنم و از همکارم میپرسم: کی بود؟ چی میگفتم؟
آخرین بار اما ظهر پنج شنبه بود. دیت ابلهانه ای برای ناهار داشتم، قرار بود بعد از دو سه ماه اصرار بروم رستوران اسفندیار. دیر شده بود. شب هم قرار بود با دا و سانا برویم مهمانیِ پیش از کریسمسِ دوستان ایتالیایی مان. هدیه شان در ماشین من جا مانده بود. فراموشش کرده بودم. مثل همیشه در حین رانندگی برای سیمین وراجی میکردم. یکهو یادم آمد باید امانتی را میدادم، فکر کردم باید به دا زنگ بزنم و بگویم بعد از رستوران امانتی اش را میرسانم، زنگ زدم، قرار گذاشتیم و مسئله ظاهرن برطرف شد! شماره اوین را گرفتم، جواب نداد. دوباره یاد سیمین افتادم، یادم نمی آمد چطور خداحافظی کردیم، دوباره تماس گرفتم، گفت: داشتی از کشک بادمجونی که قرار بود بپزی حرف میزدی که گفتی وای امانتی، باید به دا زنگ بزنم و بگویم بعد از رستوران فیلان و بهمان و بعد سکوت بود و تلفنی که بوق اشغال میزد

هیچ نظری موجود نیست: