گاه در مواجه با دشواریهای پشت سر میخندیدم آنقدر که قفسه سینه مان فشرده میشود، مثل قلدرها شاخ و شونه میکشیم که هیچ نبود و یا ماسک بی تفاوتی به صورتمان میزنیم، آنقدر که باورش میکنیم و بعد ناگهان سیل بی امان اشک جاری میشود. یک مکالمه ساده غم را به زندگیمان بازمیگرداند و هق هق مانده در گلو، شانه هامان را میلرزاند. غمی که انکارش کرده ایم، تنهایی که با دست آویزهای بزرگ و کوچک پرش کرده ایم و سوگواری که هنوز هفت روز نگذشته رخت شادی بعدی را پوشیده ایم
آنچه واضح است مرحله گذار از بلندیها به دشتهای هموار زندگیست و این راهیست که باید پیموده شود، پریدنی در کار نیست، نمیشود چشممان را که باز کردیم تمام شده باشد. باید صبور بود و نشست و دید و مهلت داد. سوگواری گاه در لباس سیاه، گوشه خانه می آید، گاه در لباس بزم و در جامهای پی در پی می و بد.م.س.تی و ... و گاه با زمستان، چه ناظری بخواندش چه شجریان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر