هوا برای تهران اینروزها عجیب بود، آسمان آبی بود و دماوند پیدا، همه شهر را تا آن دورها میشد دید. آنقدرعالی بود که نمیشد در خانه ماند، نمیشد نخندید، نمیشد برای بادی که می آمد شوق نداشت. انگار کن ماهها در اتاقی صاف ایستاده ای، دستهایت تنها کنار بدنت بوده اند و تکان نخورده ای و رها شوی، بیایند و بگویند آزادی برو. دوست داری دستهایت، انگشتانت را باز کنی و بکشیشان از هر طرف، آنقدر که دردی خوشایند در بازوهایت بپیچد و تمام بدنت را طی کند. اینطور بودم
۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه
زیبایی بید مجنون را در باد دیده اید، وقتی که گیسوان سبزش پریشان میشود؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر