شاید عجیب ترین رابطه زناشویی را در خانواده پدری ام دارد. بیشتر از بیست سال است به زنی که همسر قانونی اش نیست عشق میورزد و از همان سالها، دیگر با زنی که هنوز همسر قانونی اش است زندگی نمیکند. از رابطه اش هیچ نمیگوید، سکوتی سنگین به رابطه به ظاهر پنهانش حکم فرماست. من معشوقش را به خاطر جسارتش در نسل پیشین دوست دارم و همسرش را چون زنی کارآمد است و خودش هم که گفتن ندارد، اما با هیچ منطقی نمیتوانم زندگی این سه نفر را توجیه کنم. نمیفهممشان
طی تمام روزهایی که در گیر و دار اتفاقات اخیر بودم همواره به مسالمت - که خودش به آن نرسید – دعوتم میکرد. آرام و کم حرف است و دوست داشتنی، نمیخواهد خودش را ثابت کند. امشب میزبانش بودم، آمد که استقلال دوباره ام را ارج بگذارد
دیر وقت بود اما برای هر دومان گیلاسی اسکاچ ریختم و سیگاری دود کردیم. به عادت اینروزهایم دنگ شو پخش میشد، اما او نامجو میخواست، ای ساربان با صدایی بلند. آنقدر دلش میخواست که از پذیرایی کوچک من به اتاق خواب کوچ کرد که بهتربشنود. آمد روی تخت نشست، دستش را با ژست همیشگی زیر چانه اش گذاشت، یکی دو دقیقه نگذشته بود که چشمانش پراز اشک شد. میدانستم دلش کوچک است اما نمیدانستم چقدر. باورش سخت بود. همه اش فکر میکنم چه اندوهی پشت آن اشکها پنهان است. همیشه دلم میخواست و میخواهد بروم وبگویم برای من هم بگو که اصل داستانتان چه بود
۱ نظر:
چه خوب و خوشحال کنند است، وقتی یک نفر که سکوت مرامش است،آنرا میشکند و تو را مجال میدهد که پشت دیوار بستهٔ احساسش را بنگری
!
ارسال یک نظر