۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

در کالیفرنیا، جایی که روابط داخلی خانواده خیلی قابل انعطاف است، این یک توافق غیر معمول نبود ... معلم ها به آنها گفتند که نگران نباشند، وقتی بچه ها به کلاس چهارم میرسند، هشتاد درصد همکلاسی هاشان نامادری یا ناپدری دارند و یکی از والدین شان با هم جنس خود زندگی میکند و فرزند خوانده هایی از نژادهای مختلف را به عنوان خواهر یا برادر ناتنی خود میپذیرند و یا اینکه برای زندگی نزد پدربزرگ و مادربزرگهایشان می روند. خانواده توی کتاب قصه ها دیگر وجود ندارد

حاصل روزهای ما، ایزابل آلنده

لیلای من کجا میبری

شاید عجیب ترین رابطه زناشویی را در خانواده پدری ام دارد. بیشتر از بیست سال است به زنی که همسر قانونی اش نیست عشق میورزد و از همان سالها، دیگر با زنی که هنوز همسر قانونی اش است زندگی نمیکند. از رابطه اش هیچ نمیگوید، سکوتی سنگین به رابطه به ظاهر پنهانش حکم فرماست. من معشوقش را به خاطر جسارتش در نسل پیشین دوست دارم و همسرش را چون زنی کارآمد است و خودش هم که گفتن ندارد، اما با هیچ منطقی نمیتوانم زندگی این سه نفر را توجیه کنم. نمیفهممشان

طی تمام روزهایی که در گیر و دار اتفاقات اخیر بودم همواره به مسالمت - که خودش به آن نرسید – دعوتم میکرد. آرام و کم حرف است و دوست داشتنی، نمیخواهد خودش را ثابت کند. امشب میزبانش بودم، آمد که استقلال دوباره ام را ارج بگذارد

دیر وقت بود اما برای هر دومان گیلاسی اسکاچ ریختم و سیگاری دود کردیم. به عادت اینروزهایم دنگ شو پخش میشد، اما او نامجو میخواست، ای ساربان با صدایی بلند. آنقدر دلش میخواست که از پذیرایی کوچک من به اتاق خواب کوچ کرد که بهتربشنود. آمد روی تخت نشست، دستش را با ژست همیشگی زیر چانه اش گذاشت، یکی دو دقیقه نگذشته بود که چشمانش پراز اشک شد. میدانستم دلش کوچک است اما نمیدانستم چقدر. باورش سخت بود. همه اش فکر میکنم چه اندوهی پشت آن اشکها پنهان است. همیشه دلم میخواست و میخواهد بروم وبگویم برای من هم بگو که اصل داستانتان چه بود

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

He made me cry, به غم امان بده

گاه در مواجه با دشواریهای پشت سر میخندیدم آنقدر که قفسه سینه مان فشرده میشود، مثل قلدرها شاخ و شونه میکشیم که هیچ نبود و یا ماسک بی تفاوتی به صورتمان میزنیم، آنقدر که باورش میکنیم و بعد ناگهان سیل بی امان اشک جاری میشود. یک مکالمه ساده غم را به زندگیمان بازمیگرداند و هق هق مانده در گلو، شانه هامان را میلرزاند. غمی که انکارش کرده ایم، تنهایی که با دست آویزهای بزرگ و کوچک پرش کرده ایم و سوگواری که هنوز هفت روز نگذشته رخت شادی بعدی را پوشیده ایم

آنچه واضح است مرحله گذار از بلندیها به دشتهای هموار زندگیست و این راهیست که باید پیموده شود، پریدنی در کار نیست، نمیشود چشممان را که باز کردیم تمام شده باشد. باید صبور بود و نشست و دید و مهلت داد. سوگواری گاه در لباس سیاه، گوشه خانه می آید، گاه در لباس بزم و در جامهای پی در پی می و بد.م.س.تی و ... و گاه با زمستان، چه ناظری بخواندش چه شجریان

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

زیبایی بید مجنون را در باد دیده اید، وقتی که گیسوان سبزش پریشان میشود؟

هوا برای تهران اینروزها عجیب بود، آسمان آبی بود و دماوند پیدا، همه شهر را تا آن دورها میشد دید. آنقدرعالی بود که نمیشد در خانه ماند، نمیشد نخندید، نمیشد برای بادی که می آمد شوق نداشت. انگار کن ماهها در اتاقی صاف ایستاده ای، دستهایت تنها کنار بدنت بوده اند و تکان نخورده ای و رها شوی، بیایند و بگویند آزادی برو. دوست داری دستهایت، انگشتانت را باز کنی و بکشیشان از هر طرف، آنقدر که دردی خوشایند در بازوهایت بپیچد و تمام بدنت را طی کند. اینطور بودم