از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
گاهی وقتها حرفهای آدم روی هم تلنبار میشوند و میمانند ومیمانند وآنها که زیرترند بیات میشوند وبازهم حرفهای نگفته و بازهم قدیمی ترها که خشک میشوند و یکروز آدم حرف خیلی مهمی دارد اما...، هیچ
۱۳۸۷ دی ۲۴, سهشنبه
........
...
..........
...........
۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه
کور خوندی اگه فکر میکنی چون توی پونزده شونزده سالگیت جان شیفته و ژان کریستف و جنگ و صلح خوندی مخشای آثار بزرگ ادبیت تموم شده. نه تنها باید دوباره همه اینا رو بخونی که دن آرام و در جستجوی زمان از دست رفته هم تو لیستن و البته کلیدر
آدمیزاد است دیگر یکروزهایی حال خوشی دارد .باید قرمز بپوشد و لاک و ماتیک قرمز بزند ویک شاین هم رویش و گاهی این روزها با سال بابابزرگش همزمان میشود یا با شب عاشورا! آنوقت در خانه مولی را که باز میکند میبیند بعد از دو سال گوش تا گوش آدم های مشکی پوش محزون سنگین رنگینی نشسته اند که با تعجب نگاهش میکنند. پس به عمویش میگوید: آخه من چه فکری کردم که قرمز پوشیدم و اضافه میکند اصلا فکر نکردم و بلندتر از عموی خونسرد متفکرش میخندد. اما حقیقت اینست که رندانه دقایق اولیه را گذرانده است وکم کم به قرمزی اش عادت کرده اند و کمی بعدترلالا که صورتی جیغی پوشیده ومیداند امروز و در این جمع تنها ازدخترکان دردانه ی سیریوس و زیبیک که از یک کارخانه ادب و فرهنگ و تربیت بیرون آمده اند این رنگها برمی آید و راستش ازحالش و قرمزیش راضیست
۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
گاهی یک نفرهای* دیگری شما را ... بعله و بازهم شما ظالم ماجرا هستید!اصلا نقش همیشگی شما همین است قبول کنید، حتی خوشحال باشید
یک نفرهایی بهتر از چند نفرهایی بود*
۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه
دگرگونی حالش برای خودش هم غریب بود،همانی که ساعتی قبل میخندید و میرقصید، مسته دیوانه ی غیر قابل کنترله گریانی شده بود که فقط خانه اش را میخواست. فردایش میدانست دیگر نمیخواهد دیروزش تکرار شود که نباید شادی اش اینچنین شکننده و توخالی باشد. بالاخره بعد از روزها مقاومت ذهنی(سلام زن دایی اش) با اندوهی رسوب کرده درجانش آخرین جملات را ویرایش کرد و اندیشید دیگر هیچ چیز نمانده است، تمام شد، باید رفت. خودش را آنقدر میشناخت که بداند اولین بار استفاده از آنچه ساعاتی قبل ویرایشش کرده بود شروعی دوباره و دل کندنی بزرگ است مثل سردی آن قیچی - که موهایش را آن تابستانه سالهایی دور برید – روی گردنش