از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
بفرما!!!....این هم یک جفت خواهر غبطه برانگیز دیگرررررر.....خدا برای هم نگهتان دارد....امّا انصاف نیست حالا که من از خواهرم دور افتاده ام ، دل تمام خواهرهای دنیا مثل دو پیچک وحشی ، اینطور زیبا و مینیاتوری به هم می پیچد....و من حسرت چشم های زمرّدی سارایم را پرپر می زنم
راجع به مامان مولی :لنا جان من که تأکید کردم واقع گرا...مستندددد...و ازین دست...نکته اش هم دقیقن همین است که تو و لالا ، هم این روزمرگی ها را زیبا زندگی میکنید ، هم زیبا می بینید
۱ نظر:
بفرما!!!....این هم یک جفت خواهر غبطه برانگیز دیگرررررر.....خدا برای هم نگهتان دارد....امّا انصاف نیست حالا که من از خواهرم دور افتاده ام ،
دل تمام خواهرهای دنیا مثل دو پیچک وحشی ، اینطور زیبا و مینیاتوری به هم می پیچد....و من حسرت چشم های زمرّدی سارایم را پرپر می زنم
راجع به مامان مولی :لنا جان من که تأکید کردم واقع گرا...مستندددد...و ازین دست...نکته اش هم دقیقن همین است که تو و لالا ، هم این روزمرگی ها را زیبا زندگی میکنید ، هم زیبا می بینید
ارسال یک نظر