میدانید دیگر همه ی روح من مصور است ومن خسته ام و شادمان وخرسند که چندیست شاید چند روزی که رگبار نا ملایمات که برسردوستانم و نزدیکانم از هرسو باریدن گرفته بود آرام شده است و من هم که جایی اعلانی نداده بودم که میتوانم همراهشان باشم – که اگر رها کنم این روح منقبض شده و به بند کشیده را توان کشیدن بارخود را ندارم– فراغتی یافته ام که رویاهای روزهای اخیرم را آرام پی بگیرم و انتظارشان را بکشم که بخش عمده شان از دست من خارج است و شاید میخواهم منهم مثل مهمنه بانو به فکرنکردن هم فکرنکنم! منی که همیشه میفهمیدم این کتاب را و این بانو را و نقشش هرگز ازخاطرم محو نشده بود و اینروزها که دوباره پس از سالها میخوانمش همچنان با همه وجودم با جمله هایش احساس غرابت میکنم
پ.ن.1.نوشته های من چون روحم سیالند
پ.ن. 2.نه نه احساس قرابت میکنم
۱ نظر:
ارسال یک نظر