۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

شايد ديدن تنهايى ام با تماشاى المپيك شروع شد

اگر قرار باشد من انتخاب كنم، فيلم يا سريال ميبينم. تا چند وقت پيش خيلى هم خوش ميگذشت، خودم بودم و انتخاب خودم. تازگى ها اما بى بى سى ميبينم تنهايى و دلم آدمى ميخواهد كه باشد. دلم تنگ شده كه يكى باشد كه فوتبال ببيند و من كنارش بازى را تماشا كنم، حتى خوابم ببرد. كه صبح كه بيدار ميشوم باشد، كه جرات كنم خودم را رها كنم و در آرامش براى سه ماه بعد برنامه بريزم. خيلى گذشته، همه چيز را امتحان كردم بجز يك رابطه واقعى را. خسته شدم از تنهايى، از اينكه مسئوليت همه چيز با خودم است. خوب يادم هست روزهاى اول كه دوباره تنها شروع كردم، دلم نرگس ميخواست، در واقع دلم ميخواست يك نفر برايم نرگس بخرد، خودم خريدم، او گفت خوب است ياد گرفتى خودت را خوشحال كنى و من ادامه دادم به خوشحال كردن خودم و ديگران و آنقدر پيش رفتم كه جايى براى آدم احتمالى روبرو نماند. آدمى هم اگر آمد نگذاشتم ببيند چقدر احتياج دارم يكى مراقب من باشد، كه مرخصى بگيرم از همه چيز. به نظر مطمئن ميرسيد بدون امكان احساس دوباره رهاشدگى، خودت هستى و خودت و همه چيز همانطور خواهد بود كه دلت ميخواهد اما ته ماجرا اينطور نبود، نيست. راستش حتى درست يادم نيست اما زندگى كنار آدمى كه همراه آدم باشد بايد لااقل جذابتر باشد گيرم بايد ياد بگيرم همه جا نبايد من تصميم بگيرم، همه چيزآنطور كه ميخواهم -به نظر من كامل- نخواهد بود، كه كمال خواهى شايد ديوانگيست و امروز فكر ميكنم رابطه زيادى سخت، اما خواستنيست 
پ.ن. من ياد گرفتم دوست داشتن تكرارشدنيست، بايد ياد بگيرى چطور حفظ اش كنى، كمك كنى رشد كند، تغيير شكل بدهد و بماند.

۱ نظر:

محمد گفت...

چرا هیچ کس پای این پست نظری نداده؟ عجیب نیست؟
یا شاید فقط حرف دلم من بود و دیگران فرق دارند!