۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

کوچکتر که بودیم دعوا میکردیم، فکرکنم وقتی لاله ۱۵ ساله شد دیگر دوست بودیم. من که از خانه رفتم سپهر و لاله نزدیک و نزدیکتر شدند. لاله که داشت میرفت من دوباره همسایه شان شده بودم، سپهر ۲۰ ساله بود، سپهر جای لاله را گرفت و من هم جای لاله را
دلم برای لاله تنگ میشود گاهی هر روز،‌مخصوصن وقتی اتفاقی می افتد و دلم میخواهد همان موقع تعریفش کنم. لعنت به اختلاف ساعت، لعنت به دوری،‌لعنت به مهاجرت
فکر میکنم وقتی کسی دور میشود آدم دلش نمی آید از غم هایش بگوید،‌همین است که آدمها را دور میکند
نمیدانم خواهر برادر های دیگر چطور هستند،‌ولی ما - من و لاله و سپهر- یاد گرفتیم، دوست هم باشیم، بلد شدیم همدیگر را قضاوت نکنیم اما نقد همیشه بینمان بوده و هست. خلاصه که زندگیمان برای آن یکی داستان آشکاریست، از دل هم خبر داریم. سپهر همانقدر هم صحبت است که لاله، که من و یکشب وقتی تصمیم سپهر برای رفتن قطعی میشد، دوباره تنهایی رفتن دوست/خواهر/برادر دیگری روی سرم خراب شد
مدتهاست یادم رفته دلتنگی چه حالیست، اما دلتنگی ام برای این دو نفر کم نمیشود، حتی وقتی کنارم هستند

هیچ نظری موجود نیست: