از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
از مزمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزیم؟ هنگامه حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟ تشویش هزار "آیا" ، وسواس هزار "اما" دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمیبریم، ابریم و نمیباریم ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
۱ نظر:
از مزمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار "آیا" ، وسواس هزار "اما"
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
ارسال یک نظر