۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

اول: فهمیدم که به صورت منطقی لزومی نداره آدم همواره خوشحال باشه، اتفاق خوبی افتاد خوشحال میشیم دیگه

دوم: میشه از اینکه های ریسک زندگی میکنی لذت ببری و به قول یه دوست وحشی بودنت رو دوست داشته باشی

سوم: طی یه دیالوگ بی نظیر از امروز تا کودکی ام بخش بزرگی از نادانسته هام راجع به خودم تبدیل به دانسته شد. انگار مین سویپر بازی کنی و یه خونه رو باز کنی و کلی از خونه ها یکهو کلیر بشن، دقیقن همین حس رو داشتم وقتی که فهمیدم یه ترس بزرگ از رهاشدگی از دو سه سالگی ام همراهمه و همواره منو از دلبستگی بازداشته و بلا بلا بلا

چهارم: همیشه سربازهای مرد فیلمهای امریکا برای من جذاب و ث.ک.س.ی بودن و سرباز/گاردهای ایران اسباب رعب و دلهره. اما به صورت جذابی یه گارد ایرانیِ ص.ک.ث.ی دیدم در لباس رزم و اصلن به ترس یا احساسات نکبت بار دیگه نرسیدم و در ظاهرش جا خوش کردم

پنجم: آدم باید حواسش به جذابیت های نهان آدمها باشه، گاهی گیرت میندازن

ششم: وقتی مدتها همه تلاشت این بوده که ترین باشی جایی که برای بار اول قراره زیرِ ترین بودنت بزنی کلمات را باید با قلاب از دهانت بیرون کشید تازه اگر امان بدن

هیچ نظری موجود نیست: