ازدواج بی شک برای من دیدن حقیقتی دیگر بود، لمس کردن روابطی از جنسی دیگر. من که با شادی در حلقه محدود دوستان اقلیتیم گشته بودم، به مردی از سرزمینی غریب آری گفتم. بماند که نشناخته بودمش، بماند که آدم هم نبودیم و بماند که انسان خوبی بود اما مرد خوبی برای من نبود. اما همین تجربه به من نشان داد که کسانم چقدر خوب و عزیز و نزدیکند و چقدر به داشتنشان افتخار میکنم. مثلن من ندیده بودم مادرم عمه ام را از خودش نداند، زن دایی ام را هم. برای من نزدیکی پدرم و دایی ام عادی بود، بحثهایشان هم. بارها انتقاد عمویم را به پدرم شنیده بودم در دفاع از مادرم. من دیده بودم که مادرم ظهرها عمه ام را از خواب بیدار میکرد که، من کار میکنم، پس تو هم نباید بخوابی و هر دو ریسه میرفتند و به هم فحش های بامزه میدادند
تا روزی که او گفت اگر من به جای مادرت بودم برای روش برگزاری مراسم بابابزرگ (بابای بابا) نظر نمیدانم، هنوز هم درک کاملی از ارزشهای خانه مان نداشتم، برایم عادی بود، همان بود که همیشه دیده بودم. -مادری که خانواده پدرم را از خودش میداند- اما امروز میدانم که ارزشهای خانه ما فرق دارد، میدانم اگر من، لالا و سوپی آدمهای قابل قبولی هستیم، مامان و بابا چیزی را در ما پرورش داده اند، آنها ما را مدرن بار آوردند و به مقدار قابل قبولی دمکرات و با اعتماد به نفس
بابا که یک روز با نقد کشنده اش نابودت میکند اما همیشه کنارت هست و عجیب مهربان است و منطقی و من هنوز از فَکت هایی که ناگهان می آورد هیجان زده میشوم و همیشه غر میزند که زیاد سیگار میکشم اما شک نمیکند که وقتی میخواهم برایم سیگار بخرد و مامان تند زبانم را که مثل روبانی در دست ژمیناست ها، نرم میچرخد و منشا شادی خانه ی ماست و گاهی بر خلاف باورهایش در مقابل خواسته هایت آنچنان منعطف است که باورش سخت است و گاهی قهر میکند که چرا فیلان کار را نکردی اما دلش راضی نمیشود که یک ساعت اخمش دو ساعت شود را زیاد دوست دارم. میدانم برای من بهترین و بخشنده ترین هستند و من، پدر و مادری جز همین ها آرزو نداشته ام و نخواهم داشت. و بیشتر ممنونم، از آن روز غمگین زمستانی که چشمم را که باز کردم، همه جا روشن بود و توی خانه ام عطر غذای تازه می آمد و بابا داشت چیزی را تعمیر میکرد و قبل تر از آن هم و تا امروز و برای هر روز
پ.ن. جایزه اصغرفرهادی و جدایی نادر از سیمین بسی چسبید، منهم مثل منتقذ تایمز معتقدم این فیلم زیادی انسانیست
تا روزی که او گفت اگر من به جای مادرت بودم برای روش برگزاری مراسم بابابزرگ (بابای بابا) نظر نمیدانم، هنوز هم درک کاملی از ارزشهای خانه مان نداشتم، برایم عادی بود، همان بود که همیشه دیده بودم. -مادری که خانواده پدرم را از خودش میداند- اما امروز میدانم که ارزشهای خانه ما فرق دارد، میدانم اگر من، لالا و سوپی آدمهای قابل قبولی هستیم، مامان و بابا چیزی را در ما پرورش داده اند، آنها ما را مدرن بار آوردند و به مقدار قابل قبولی دمکرات و با اعتماد به نفس
بابا که یک روز با نقد کشنده اش نابودت میکند اما همیشه کنارت هست و عجیب مهربان است و منطقی و من هنوز از فَکت هایی که ناگهان می آورد هیجان زده میشوم و همیشه غر میزند که زیاد سیگار میکشم اما شک نمیکند که وقتی میخواهم برایم سیگار بخرد و مامان تند زبانم را که مثل روبانی در دست ژمیناست ها، نرم میچرخد و منشا شادی خانه ی ماست و گاهی بر خلاف باورهایش در مقابل خواسته هایت آنچنان منعطف است که باورش سخت است و گاهی قهر میکند که چرا فیلان کار را نکردی اما دلش راضی نمیشود که یک ساعت اخمش دو ساعت شود را زیاد دوست دارم. میدانم برای من بهترین و بخشنده ترین هستند و من، پدر و مادری جز همین ها آرزو نداشته ام و نخواهم داشت. و بیشتر ممنونم، از آن روز غمگین زمستانی که چشمم را که باز کردم، همه جا روشن بود و توی خانه ام عطر غذای تازه می آمد و بابا داشت چیزی را تعمیر میکرد و قبل تر از آن هم و تا امروز و برای هر روز
پ.ن. جایزه اصغرفرهادی و جدایی نادر از سیمین بسی چسبید، منهم مثل منتقذ تایمز معتقدم این فیلم زیادی انسانیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر