اینجا برایت مینویسم که بدانی چقدر حرفهایت خشمم را فرو نشاند و چه خوب بود که شنیدم فکر کرده ای به گذشته مان یا اینکه دوستم داری. خوب یادم هست روزی را که پشت پنجره ی خانه مان نمیدانستم روزهامان با هم شروع میشود یا نه و چقدر میخواستم کنارت بودن را. اما عزیزم اینها همه کافی نبود که کنار هم نگهمان دارد یا عشقمان را از گزند پوچی و خاموشی حفظ کند چرا که جنسمان از هم نبود، آرزوهامان به هم نمی رسید، دلایل سرخوشیمان یکی نبود. میخواهم بدانی، که میدانم درتمام لحظه های باهم بودنمان دوستم داشتی و هنوز میخواهی اش، اما درک کن زبان هم را نمیفهمیدیم. من آن مرد عاشق و مشتاق را میخواستم که شرایط از تو ساخته بود، هنوز در بند مرد خندان گل به دستم بودم که در کافه اسپرسوی تلخ میخورد و تو به سادگی خودت شده بودی. گناه از من یا تو نبود که دیگر آدمهای اول ماجرا نبودیم. من که همان آدم را میخواستم و تو که روزهای آرامی را کنار همسر امن ات میخواستی. عزیزم راستش را بخواهی زندگی و عشق برای من مبارزه ی هرروزه است که تو تابش را نداری! بازی زندگی برای تو از پیش تعریف شده است و من هر روز تعریفی نو دارم، مثل همه چیزم. من آدم لحظه ام و تو مرد آرام و صبور سالهای یک رنگ. ما هم را دوام نمی آوریم. گریزی نیست، باید تلخی جدایی را بپذیریم به امید روزهایی خواستنی تر برای هر کداممان، باید راه خودمان را برویم. کاش دوستم بودی یا برادرم که این زخم بر جانم نمی ماند که رها کنم اگر خودم را، دردش سیلابی ست که خواهدم برد
دوستت دارم و به امید روزهایی درخور تو و من که از ما باشد و برای ما
دوستت دارم و به امید روزهایی درخور تو و من که از ما باشد و برای ما