۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
وقتی چه باشد چه نباشد چیزی می لنگد
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
یا یک نفر بیاید زندگی من را زندگی کند My 1st rule : Distract yourself
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
ترافیک سنگین است، فکر میکند بعضی ها آدم عشق ورزیدنند اما انگار عشق در آنها ته بکشد ونخواهند بیدارش کنند تاب 4 دقیقه آهنگ درپیت عاشقانه را نمی آورند، با بی عشقی شان خوبند
نمی داند این همه اشک را از کجا می آورد! گوشش هنوز سوت میکشد. از بد حادثه بازی خونسردی اش با شنیدن چارواداری های راننده تاکسی تمام شده است. غر میزند آخر در این شهر خراب نشده ساعت ده شب یک استخر هم برای خانوم ها پیدا نمی شود؟ میداند حال پیگیری ماجرا را با تاکسیرانی ندارد، شماره اش را مینویسد برای وقتی دیگر. 235ت35-ایران 33-باغ آسمان-پژو سبز
اولین صبح مرحله یی دیگر در زندگی اش آغاز شده، دور خودش میچرخد. تخت را مرتب نمیکند اما نمیتواند ماگها را نشورد. در دفتر تو دو هایش مینویسد سره شیر آشپزخانه و سرویس حمام. هنوز هر چیزی را که یادش می آید حاضر غایب میکند. فکر میکند معمولی است، بهتر است، انگارکن کسی نیمه شب برایش میموزا آورده باشد. می گوید دیگردر بنزین زدن – درست مانند ریموت پارکینگ - ورجین نیست و با خواهرش به ضربه های شلنگ بنزین میخندند وبه مردی که افقی در هوا بچرخانند هم
میگوید به قدر کافی سخت است، لطفا برو نمیتوانم نفس بکشم
آرام است، حال ندارد. انگار ذوق خانه ی جدید فروکش کرده باشد. از در خانه ی آنها که بیرون می آید تا به ماشین برسد خیس است. پراید لعنتی از جایش تکان نمی خورد! با حرص کنارش می ایستد و به سختی پیاده میشود که آباژور را بردارد. با افتخار خودش بنزین میزند. دلش نرگس میخواهد، دیروقت است، نا ندارد نمیخرد. به او فکر میکند و همان لحظه صدای اس ام س می آید! سراغ یک عصاره ی گیاهی را میگیرد
بغض دارد. کار سرش ریخته است. دلش لوبیا سبز پخته میخواهد به جایش به صرف تای لوبیا سبز دار دعوت میشود. صبح دلش آرایش نمیخواست، طی روز به همه توضیح میدهد که دو روز است که درست نخوابیده است. گارلیک برد میخورد بهتر میشود
همه کاغذها و چیزهایی که طی سه دهه ی زندگی اش روی هم تلنبار شده دور میریزد، کاغذ ها کجا، زندگی که پشت سر میگذارد کجا! حس سبکی می کند. 2:30 صبح است و هنوز چند تا فولدر مانده اما می ترسد فردا دیگر دلش نیاید، جسارت اش، شور حسینی اش تمام شود
چهار پنج سال عمرش را در 45 دقیقه بار کرده اند با خودش میگوید لابد بیست سال دو ساعت طول میکشد. دست دست میکند امان از این دل کندن آخر. گاورشش در بامبو ها ویراژ میدهد. جا میگذاردشان. در را قفل میکند، دستی به در میکشد. خداحافظ
روی تی شرت اش نوشته " واترلو" کارگرها که آمدند پوشیده بودش، انگار تکه ای از زندگی اش را کنده باشد و آورده باشد، تا شب تنش میماند. دلش تنگ نیست
میخواهد میلی بنویسد که شما که نپرسیدید چرا! لااقل هوای او را داشته باشید. منصرف می شود
خوابی که برایش دیده اند جور دیگری تعبیر میشود، خودشان بی سوال کلیدهای اضافی اش را تخس میکنند، چرا که نه، راضی ست
تولد او ست، مدتها خواسته برایش سرگذشت موسیقی ایران بخرد، سفارشش میدهد. او شب خانه پدر مادرش است، شامی میخورد و هدیه را میدهد و تنهاشان میگذارد که به گپ شان ادامه بدهند. در راه فکر میکند اینهمه ظرفیت را از کجا آورده است! امشب که او خانه ی پدریش است، با خنده شیرینی ازدواج دیگری را که خورده است، اکس او را که درخانه اش به شام دعوت کرده است و همسر آن یکی را که بغل کرده است و برایشان آرزوی بهترین ها را کرده است. از این بیشتر؟! نکته اینجاست که به هیچ کدام دروغ نگفته است، در زندگی اش نیستند دیگر و برایشان شادی خواسته است و می خواهد اما برای اینروزها تکمیل تکمیل است، باید خودش را دریابد همین
به زبان نمی آورد اما از این شروع تازه میترسد. ترسش را زیر، میخواهم همه چیز عالی باشد، پنهان میکند اما تاب نمی آورد همان شب اول وسط لباسهایش میخوابد، خانه اش است. میداند اولین سالاد س ک س ی-هیجانی-درهم برهم اش را که درست کند و اولین لازانیا را که بپزد و دیوارهایش که پر از تابلو شوند همه چیز روبراه میشود. زندگی اش پیش روست
سیگاری آتش میزند، تنها نور آباژور خانه را روشن میکند، امن است و گرم. بوی سیگار و عود در فضا پخش شده، میخواند " اند ناتینگ الس مدر " و او هم . چای اش سرد شده یکی دیگر میریزد. سر راه به عادت همیشه سرش را در دسته نرگس فرو میبرد و بویش را می بلعد. پایش به نشیمن حصیری جدیدش میگیرد. آرام است و خشنود