دگرگونی حالش برای خودش هم غریب بود،همانی که ساعتی قبل میخندید و میرقصید، مسته دیوانه ی غیر قابل کنترله گریانی شده بود که فقط خانه اش را میخواست. فردایش میدانست دیگر نمیخواهد دیروزش تکرار شود که نباید شادی اش اینچنین شکننده و توخالی باشد. بالاخره بعد از روزها مقاومت ذهنی(سلام زن دایی اش) با اندوهی رسوب کرده درجانش آخرین جملات را ویرایش کرد و اندیشید دیگر هیچ چیز نمانده است، تمام شد، باید رفت. خودش را آنقدر میشناخت که بداند اولین بار استفاده از آنچه ساعاتی قبل ویرایشش کرده بود شروعی دوباره و دل کندنی بزرگ است مثل سردی آن قیچی - که موهایش را آن تابستانه سالهایی دور برید – روی گردنش
۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
هميشه به ياد بايد داشت که زندگی کردن سخترين کارهاست و آن کس موفق می شود که از زندگی احساس زضايت کند که تا آخرين لحظه بجنگد و اگر نخواهدکه
بجنگد فقط زنده خواهد بود
ارسال یک نظر