اولین بارچهار سال پیش بود عجیب بودوناشناخته و البته ناخوشایند و نمی فهمیدم که چیه ، سه چهار هفته مستمرهمراهم بود تقریبا دو سال بعد دوباره سرو کله اش پیدا شد اینبار بیشتر موند یادم نمی یاد چه مدت اما یادمه که بیشتر از بار اول طول کشید، کمتر از یکسال بعد دوباره و آخرین بار فکر کنم اسفند سال پیش بودو فروردین امسال راستش درست یادم نیست، سمج همه جا باهام می اومد وقتی چای میخوردم یا فکر میکردم یا می خوابیدم فقط وقت کتاب خوندن یا فرندز دیدن برای مدتی به حال خودم رهام میکرد منم دوباره و دوباره فرندز میدیدم یا کتاب میخوندم یادمه که چقدر از خوندن زندگی جنگ و دیگر هیچ لذت بردم
دو سه روزه دوباره اومده البته باید اعتراف کنم که منتظرش بودم و اینبار به قلمروی سابقش هم اکتفا نکرده و بسط پیدا کرده
یه بار با یه دوست راجع بهش حرف زدم با تعجب نگاهم کرد و با احتیاط گفت عجیبه که سراغ تو اومده هر چند من میدونستم که عجیب نیست
راستش بعد از این همه مدت آشنایی حسم نسبت بهش اصلا عوض نشده البته طبیعتا دیگه ناشناخته نیست
دو تا کتاب تازه خریدم دی وی دی های فرندز هم دم دسته فقط کاشکی زیاد نمونه حضورش روی سینه ام سنگینی میکنه ، راستی نسبتا جالبه کتاب حلقه ی کنفی نوشته وحید پاک طینت
صبح تا چشمامو باز کردم دنبالش گشتم اما نبود کلی خوشحال شدم اما دیری نپایید این شادی زود هنگام