از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
پ.ن. مثل همه آنهایی که روزهایی از این جنس را گذرانده اند، منهم هنوز سردرگمم. در هیاهویی به صرف هیچ گم شده ام. زیر رنگهای شاد پوسته ام، دل و جانم زنگ زده اند، زنگار را باید زدود