بازم یه قهوه ای طلایی دار شدم. بعد از بافتن گوگولی موهام،امروز یه عالمه از موهامو باد برد
۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سهشنبه
اینکه طی چه فرایندی تو به یک نفراونقدرنزدیک میشی که باهاش رازهاتو در میون میذاری فارغ از زمان و مکان همیشه برای من جالب بوده . من همیشه گفتم که آدمها رازهای مثلا بزرگ زندگیشون روبه سادگی وبدون آگاهی کامل بادیگران درمیون میذارن ولی وقتی کسی رازشوبا تعمق کامل با کسی شریک میشه انگاری بدن عریانشو درمعرض طوفان قضاوت هایی کوبنده میذاره واین عریانی آنچنان تلخه که گوینده رازو شنونده رودچار سردی ونوعی بلاتکلیفی میکنه. درحقیقت این جایگاه ها ، گوینده وشنونده راز رو وادار به عکس العملی خارج از دایره مرزهای اعتقاداتشون میکنه .و در آخر من فکر میکنم راز شنیدن کار بسیار دشواریه
اشتراک در:
پستها (Atom)