۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

خاطره خود کلانتر جان است

لپ تاپم را با اطمینان سپردم دست پرتان که بعد از هزار سال تنبلی اُاس اش را عوض کند، دو روز طول کشید که بک آپ بگیرد! در واقع دو روز طول کشید که تنها ۲۰ گیگ از کل داده های ۴-۵ سال گذشته ام باقی بماند. همه ی دارایی الکترونیکی ام به چشم بر هم زدنی دود شد
من دوست دارم بر اتفاقات تسلط داشته باشم، دوست ندارم چیزی بدون زمینه سازی یا آمادگی قبلی پیش بیاید، با همین روش همواره کنترل روابط ام را به دست گرفته ام، جلوتر از دیگران فکر کرده ام، پیشنهاد داده ام، تصمیم گرفته ام و حرکت کرده ام. فکر میکنم هیچوقت آدم هندل کردن آسان حادثه نبودم، حداقل اثرش روی من عصبانیت بود. اینبار اما به صورت حقیقی عصبانیتی در کار نبود، میدانستم خودم انتخاب کردم که از پرتان بخواهم اینکار را انجام بدهد و نه دیگرانی که بیشتر قابل اعتماد بودند
به صورت احمقانه ای بعد از به فنا رفتن بخش بزرگ و رکورد شده ای از زندگی ام، تنها حس سبکی داشتم. یادم می آید بار آخر که این حس را تجربه کردم وقتی بود که به خانه ی خودم آمدم. من زیاد مینویسم،‌نوشتن ابزار استرس زدایی ام است و آن شب کذایی که وسایلم را جمع میکردم و همه ی دستنوشته های پراکنده ام را از ۱۶-۱۷ سالگی دور ریختم هم، همین حس را داشتم
من بی نظم و ترتیب آرشیومیکنم، نسخه الکترونیکی هر چیزی که اندکی مهم است را نگه میدارم و مرتب کردن این حجم بزرگ داده همواره زیادی سخت بوده است. اولین فکری که بعد از این اتفاق به ذهنم رسید این بود که دیگر لازم نیست چیزی را منظم کنم، منم و لپ تاپی خالی وآماده برای شروع دوباره و همین کافی بود برای سرخوشی، بار سبک شده ی خاطرات آرشیو نشده که بماند

پ.ن. بعد که ریکاوری هارد شروع شد و عکسهای پراکنده ای را که هر کدام گوشه ای از سکتورهای هاردم ذخیره شد بودند، تک تک خودشان را نشان دادند بیشتر فهمیدم دلم نمیخواهد داشته باشمشان اما گریزی نیست، که منٍ امروز -که دوستش هم دارم- زاییده ی تک تک آن خاطره/تجربه هاست



۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

صلح

سالهاست اینطور شاد نبودم، نزدیکترین خاطره ام از رهایی، فراغت و سرخوشی به سال اول زندگی ام با او برمیگردد در آن ساختمان قرمز با ‍پنجره های بزرگش و نوری که تمام خانه را روشن میکرد. بیشک دلیلش او بود. تنبل و شاد و بی خاصیت بودم که به زعم من ویژگی رابطه های نوپا و عاشقانه است، مخصوصن اگر سخت شروع شده باشند.خوب یادم می آید که همه ی لحظه هایم را کنار او میخواستم و بس. شاید خانه را که عوض کردیم نور از رابطه مان رفت، نمیدانم؟! اما میدانم که بعد از آن سالها دیگر از ته دل نمیخندیدم. دو سه ماه پیش بود که دوستی در تحلیل رابطه ی باخته ی من گفت: لنا میشد دید که خوشحال نبودی
اینبار اما شادی ام از جنس دیگریست، مال خود خودم است. از درونم جوشیده، سعی کردم که بتوانم امروز بنویسم شادم و نکته اینجاست که میدانم ماندنیست، فردا که بیدار شوم تمام نمیشود. عامل خارجی ندارد. منم که شادم. دوباره زندگی کردن کار هیجان انگیزیست که هر لحظه اش خوشحالم میکند. به طرز احمقانه ای آسمان آبی ترست و درختها سبزتر. و دوست دارم شعر بخوانم حتی اگر گونه هایم را تر کند

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

Today I'm 32!
One day I've stopped loving with my own reasons and just after that I've lost my faith too. I used to love every tiny detail of life but in passed tough years something was always wrong!
Today I ready again, I want to feel passion, I want to feel pain, I want to feel LUV.




۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

India is the place for finding peace inside and outside.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

کوچکتر که بودیم دعوا میکردیم، فکرکنم وقتی لاله ۱۵ ساله شد دیگر دوست بودیم. من که از خانه رفتم سپهر و لاله نزدیک و نزدیکتر شدند. لاله که داشت میرفت من دوباره همسایه شان شده بودم، سپهر ۲۰ ساله بود، سپهر جای لاله را گرفت و من هم جای لاله را
دلم برای لاله تنگ میشود گاهی هر روز،‌مخصوصن وقتی اتفاقی می افتد و دلم میخواهد همان موقع تعریفش کنم. لعنت به اختلاف ساعت، لعنت به دوری،‌لعنت به مهاجرت
فکر میکنم وقتی کسی دور میشود آدم دلش نمی آید از غم هایش بگوید،‌همین است که آدمها را دور میکند
نمیدانم خواهر برادر های دیگر چطور هستند،‌ولی ما - من و لاله و سپهر- یاد گرفتیم، دوست هم باشیم، بلد شدیم همدیگر را قضاوت نکنیم اما نقد همیشه بینمان بوده و هست. خلاصه که زندگیمان برای آن یکی داستان آشکاریست، از دل هم خبر داریم. سپهر همانقدر هم صحبت است که لاله، که من و یکشب وقتی تصمیم سپهر برای رفتن قطعی میشد، دوباره تنهایی رفتن دوست/خواهر/برادر دیگری روی سرم خراب شد
مدتهاست یادم رفته دلتنگی چه حالیست، اما دلتنگی ام برای این دو نفر کم نمیشود، حتی وقتی کنارم هستند

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

In Answer to My Daughter : Why Did You Bring Me Into Existence


Because it was wartime
and I needed lovemaking
to taste a bit of peace.

Because I was over thirty
and I needed blooming
before becoming droopy.

Because divorce is a word
for men and women
not for mothers and children.

Because you can never say:
my ex-mother
even when you attend my funeral.

And nothing, nothing in this world
can separate a mother from her child
neither hate nor death.

And you hate me
because I brought you into existence
only for my fear of loneliness

And you'll never forgive me
until the day you bring a child into existence
Unable to bear the burning ashes of your dreams.

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

شهر من گم شده است