۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

انسان در نوزده سالگی به چه نحو لذت بخشی جوان است*

امروز برای اولین بار حس کردم با نگاه/رویکردم به زندگی، سالهای شیرینی از دهه بیست ام را از خودم دزدیده ام. از جایی که امروز هستم راضی ام، از زنِ مستقلِ قوی بودنم، از دوستانی که دارم، از کارم، از خانه ام، از روش زندگی ام. اما وقتی تجربه هیجان انگیز جدیدی میکنم آرزو میکنم کاش بیست و پنج سالم بود. فُلانی را پنج شش سال پیش دیده بودم و دهها مثال مشابه دیگر. میفهمم که برای من، زمانِ بخشی ازتجربه ها گذشته است. حتی اگر امتحانشان کنم، عاریه بودنشان را میبینم، میفهمم و گاهی این دیوانگی ها خرابم میکند


من همیشه بزرگ بودم، بلد نبودم بزرگ نباشم، یادم نداده بودند یا شرایط نگذاشته بود. من را در پنج سالگی مامان لالا کرده بود و مامان بودن در من ماند که ماند حتی وقتی توی بغل مامان میخوابیدم


با پرستوت و اوین رفتیم کافه که چیزی بخوریم و گپی بزنیم. قرارشد بعد برویم دوردور کنیم. با قانون سه مان(سه تا دوستِ خوبِ شاد) پسربازی کنیم و بخندیم ومن فهمیدم که پسربازی بلد نیستم، هیچ وقت بلد نبودم، زیادی برای معاشرت با پسرهای خوشتیپ توی خیابان جدی و رکم، زیادی ضدحالم. بلد نیستم چشم بگردانم که شماره بگیرم پشت رل، در حال و هوای خودم هستم


به گذشته که نگاه میکنم، میبینم که عین ابله ها در هجده سالگی هم توی رابطه ای جدی بودم و راستش امروز متاسفم، نه از آدمی که هستم که از امکان تجربه هایی که در زمان مناسب، خودم یا جامعه ام از من دریغ کرد. برای آدم جالبتری که ممکن بود باشم و خوشحالم که سپهر مثل من نیست که با سنش جلو میرود، امتحان میکند، اشتباه میکند و درس میگیرد. اشتباه کردن در بیست و اندی سالگی آسانتر است. از من بپرسند میگویم در دهه بیست فقط باید تجربه کرد، پدر دنیا را در آورد و جوان بود که در هفتاد سالگی بکت لیست روی دستت نماند


*خرمگس

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

زندگی تر شدن پی در پی

آدم گاهی بعد از سالهایی سخت و مزخرف ناگهان به جای خوبی از زندگی اش میرسد. همه چیز یک به یک سر جای درستش میرود. سربالایی تمام میشود، لااقل به بالای یکی از قله های رشته کوه میرسی. انگار کن پیچ های جاده اسالم که تمام میشوند و همه جا یکدست سبز است و فراخ
اولش آدم باور نمیکند، منتظر سربالاییِ پشت پیچ بعدیست. اولش میترسی که بیای بنویسی خیلی خوبم، به چوب میزنی مبادا حال خوشت دوباره تمام شود، دود شود. اما کم کم که باور کردی، آرامش که در وجودت ته نشین شد، یک گوشه دنج مینشینی، سیگاری آتش میزنی و خوشه ی انگور خوش آب و رنگی را دانه دانه میخوری و مهسا وحدت هم برای خودش میخواند و دوستی داری که کمی دورتر راحت خوابیده است. آرام ولی پرانرژی هستی و آشنایی قدیمی میگذرد و میگوید لنا انگار خودت را پیدا کرده ای و حالت را خوشتر میکند

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

Endless Game

دوست جدیدی دارم که به ادعای خودش در تاپ تن پاراگلایدر ایران است. اثر جالبش روی من اینست که صبح که بیدار میشوم پرده را کنار میزنم که ببینم هوا برای پرواز چطور است. خودش میگوید که دوست دارد تا ته هر کاری برود که تمامش کند، بِبَرد. زیادی پرانرژیست. من که بین دوستانم به شیطنت و شلوغی شهره ام کنارش حس پیری میکنم
مدتیست که تنها بازی محبوبم، بازی بی پایانی بدون برد یا باخت است، شاید تا امروز 153 مرحله اش را بازی کرده باشم و کلی میلیون امتیاز گرفته باشم! برای من حکم آرام بخش را دارد، نمیخواهم تمام شود، قرار نیست ببرم، قرار نیست ببازم. تنها جاییست که رقیبی در کار نیست. فقط کافیست سه چهار تا سنگ رنگی را کنار هم بگذاری تا بترکند و تو را تشویق کند که آسم، اینکردبل
کاش زندگی هم، گاهی، ساده و بدون فشار خارجی/داخلی برای بردن یا باختن وددلاین بود

ترس/کمک آری یا نه

من اصولن در دسته آدمهای ترسو طبقه بندی نمیشوم یا لااقل خودم اینطور فکر میکنم، البته به جز زمانی که کسی دچار صدمه میشود و تکان نمیخورم (فقط وقتی مطمئنم کس دیگری برای کمک بلند شده). بهرحال برای کمک به مصدوم تاخیر دارم، گیرم ادعا میکنم که از شوک یا ترس نیست. اما اتفاقی که آن شب افتاد ترس آور بود، آنقدر که وقتی ماشین را پارک کردم و در پارکینگ دوباره بی دلیل باز شد صبر کردم تا بسته شود مبادا چهل دزد بغداد یا لولوخرخره بیایند و من نفهمم
حدود یک نیمه شب بود و با ویکی به خانه برمیگشتیم. غرق مکالمه آخرمان با سپهر بودم. ویکی را سوار کردم و برای شنیدن آخرین رکوردم کمی روشن کردن ماشین را به تاخیر انداختم. خانم بلندقد و جذابی، سراسیمه و دوان دوان وارد کوچه شد و کنار ماشین ایستاد، فکر کردم میخواهد ویکی را ببیند اما خواست که شیشه را پائین بیاورم. با تردید پنجره را کمی پائین کشیدم. میخواست تا فردوس برسانمش، پریشانی اش شلم کرد، قفل در را باز کردم. هنوز در گیر و دار موافقت کردن بودم که سوار شد و گفت سریع از کوچه خارج شویم، تقریبن حماقت بارترین دوری بود که تا حالا زده بودم. ظاهرن خلاصه ماجرایش این بود که دوست پسر حسود و شکاکش در خیابان کتکش زده بود که با فیلانی هستی و همزمان میخواست به قول خودش عقدش کند. از من میپرسید چه کند! حرف که میزد سپهر را گرفتم، میخواستم فکر کند کسی منتظرم است. توی کیفش دنبال چیزی گشت، بعد از اسلحه (و نه چاقو) که قرار بود مرا با آن تهدید کند، تنها چیزی که به ذهنم رسید سیگار بود. سیگارم تمام شده بود و سیگار میخواستم. اما چیزی که از کیفش در آمد خط لب بود. گفت میخواهد پسرش آشفته نبیندش.زود رسیدیم، نگران دوست پسرش بودم که تعقیبمان نکند یا ناگهان وسط کوچه سبز نشود و من را هم کتک بزند. گفت کمکم را فراموش نمیکند و دست شلی داد و رفت
صبر کردم در پارکینگشان بسته شود و برگشتم. در راه برگشت منتظر بمبی، چیزی بودم که بعد از پیاده شدنش منفجر شود. در ذهنم ماجرا زیادی اکشن بود اما حقیقت اینست که ترسیدم، برای اولین بار در شبهای تنهاییم ترسیدم. روی تخت که دراز کشیدم کم کم آرام شدم

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

پسر خوش تیپ، کنار اتوبان خریداریم

بیست سالم بود، کمی بیشتر یا کمتر. توی لاین سبقت اتوبان همت میراندم، یک پژوی سبز داشتیم. آنوقتها هنوز معشوق اولم در زندگی ام بود (یادم هست که من احمق به خاطرش حلقه ای که مامان برایم خریده بود دست میکردم، وفادار و عاشق بودم، فکر هم نمیکردم روزی برسد که شک کنم، شک کنم به سر انجام تعهد یا عشق، بگذریم بیراه رفتم). کنار اتوبان پسری با موهای فرفری، شاید خوش سیما، لااقل در خاطر من، فولکس قورباغه ای اش را کنار زده بود و کاپوتش را بالا داده بود یا بنزین میخواست. سرعتم زیادی برای توقف بالا بود، معشوق هم مانعی بود و خلاصه ماجرا اینکه هنوز هم میل سوارکردن/کمک کردن به یک پسر جذاب کنار اتوبان در من مانده است، گیرم اینروزها احتیاط مانع است
امروز همکارم میگفت زندگی به ما درس میدهد و اگر درس نگیریم باز درس را به هزار روش تکرار میکند و من فکر میکنم شاید روی دیگر این سکه، تجربه کردن کاریست که همیشه میخواسته ایم که از توو دو لیستمان حذف شود
من کمابیش کارهایی را که میخواستیم کرده ام و بهایش را هم پرداخته ام اما هزار بار وقت تنهایی از خودم پرسیده ام : لنا خوبی؟
آدمی که منم، توو دو هایش را یکی یکی تیک میزند اما حالش الزامن بهتر نمیشود. گاهی ایتم اِنم توو دو لیست، ما را به بیپ فنا میدهد، اما از من که بپرسی همه خانه های توو دو لیست رشد کننده ی ما باید چک مارک بخورد وگرنه سر پیری (اگر به پیری برسیم) از خودمان راضی نخواهیم بود، خوب نخواهیم بود، به خودمان غر خواهیم زد که دیدی نشد، دیدی نکردی

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

کی آماده ایم؟

آدمهایی هستند که با همه وجودشان به زندگی آدم هجوم می آورند، از همان روز اول میخواهند در تمام لحظاتت حضور داشته باشند. زیادی همه چیز را توضیح میدهند، آنقدر که هر لحظه به خودت میگویی که باید این همه اطلاعات اضافی را کجای کله ات جا کنی و بدتر اینکه خوب است تو هم همانقدر از خودت بگویی، وقتی حتی آنقدر نزدیک نیستی که از تفریحات زنانه ات حرف بزنی. صبح دوم که بیدار شدی عالیست که گزارش روزت را بدهی و بعدتر باید بگویی که چرا ساعت 11 نرفتی فُلان جا و عشقت کشید 12 بروی، خلاصه چهارچنگولی روی زندگیت می افتند و برای تو تنها حس خفگی میماند و استرس گزارش روزانه. قرار بوده که این آدم حالت را خوش کند و مصاحبت باشد اما بعد از سه روز ترجیح میدهی دست از مجاب کردن خودت برداری و بگویی متاسفم، تو خوبی، منم که هنوز تاب این همه توجه را ندارم و عطایش را به لقایش ببخشی
وقتی تازه از دست و پا زدن برای بی تعلقی خلاص شده ای، وقتی مدتهاست کسی هر روز حالت را نپرسیده، وقتی هر روز صبح حال کسی جز سگت را نپرسیده ای، زیادی خفقان آور است دوستی هایی از این دست، باید با یکی تاتی تاتی بروی، باید بلد باشد که کم کم وارد زندگی ات شود، باید ترس ات را ببیند، بفهمد
اما نکته جالب ماجرا اینجاست که همین آدم های زود گذر گاهی عامل شناخت میشوند، بهتر میفهمی چه میخواهی و چه نمیخواهی! حالت و نیازت را دقیقتر میشناسی، شاید خوش شانس یا باهوش باشی و برای لحظه ای بیگ پیکچر را ببینی، از بالا، از بیرون ببینی که چرا فیلان اتفاق فیلان موقع افتاد و چه چیزی را نشانت داد، که کی دوران گذارت به سر می آید و دیگر گیج نمیخوری

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

کی باید ترک کرد؟

من مدتهاست سیگار میکشم و صادقانه بگویم به یک دلیل ساده هرگز به فکرترک آن نبودم، راستش در واقع سیگاری نبودم (مگر یکی دو ماه اخیر) که ترک آن و اثر مخربش روی بدنم، دغدغه ذهنی ام باشد، حتی سیگاری بودن مسئله ام بود یا باید و نبایدم وقتی سیگاری میچسبید. اما امروز میدانم که شاید روزی به بایدِ ترک سیگار برسم، شاید به خاطر سیگار ویتامین سی و ای بخورم یا قرص فیلان و بهمان که ریه ام کمتر آسیب ببیند، حتی روی بازویم پچ فیلان بچسبانم یا سیگار شارژی یا آدامس بهمان بخرم، فقط هنوز به آن روز نرسیدم. اما به زعم من نکته اینجاست که آدم گاهی نمیفهمد به رفتاری عادت کرده است که بخواهد آنرا ترک کند یا نکند
اینجا اما میخواهم در باب عادتی که میدانم آزارم میدهد اما هنوز به آن چسبیده ام بنویسم، عادتی که میدانم و میبینم که دوستانم هم آنرا چون باری به دوش میکشند، عادت مزخرف و آزاردهنده ی مدرن یا به صورت غیر واقعی منطقی دیدن، روشنفکر بودن، بدون استثنا به تلفن اکس ها از هر جنسی پاسخ دادن، همیشه با ظرفیت بودن و همیشه لبخند زدن به روی آدمهایی که به خاطر سابقه رابطه مان حضورشان آزارمان میدهد، تلخ است، سخت است یا لااقل خوشایند نیست
فکر میکنم من یکی بیشتر در وجهه و پز آدم آزاد بودن گیر کرده ام، آدم دنیای امروز که میپذیرد ما به فیلان فنا رفتیم و تمام شده ایم اما میتوانیم به روی هم -گیرم با زحمت و مصنوعی- لبخند بزنیم و بگذریم تا روزی واقعن داستانمان برای تک تک مان تمام شود، گذشته شود، خاطره شود
من همیشه آدمی بوده ام که کسی را از زندگی ام حذف نکرده ام، جای آدمها را عوض کرده ام اما همیشه حالشان را پرسیده ام، خودم را وادار کرده ام که با لبخند از رابطه های جدیدشان بپرسم و راستش همیشه آزار دیده ام از فشاری که به خودم تحمیل کرده ام و آن چیزی که آزرده ام میکرد عشق یا مهری ناتمام نبوده است، تلاشم برای عادتی رفتار کردن بوده است، انگار نه انگار سامتیگ هپند. بگذریم که معتقدم بدتر/سخت تر از عادت من آن است که آدم ها را در وضعیت سابقشان در زندگی امروز نگه داشت و نگذاشت که به گذشته بپیوندند، بار رابطه گذشته را زمین نگذاشت، انرژی لازم را برای آدم بعدی ذخیره نکرد، جایش را باز نکرد
دوستانی دارم که واقعی تر بوده اند، با خودشان صادق تر بوده اند، درگیر این بازی نشده اند و به نظر آسوده تر میرسند، گاهی حتی من طرف خشمشان بوده ام، خشمی که با فاصله برطرف شده است و همانطور که قبلن نوشته بودم روزی دوباره، ساده سراغ هم را گرفته ایم، احوالی پرسیده ایم و نه اینکه تنها در فیس بوک و امثال آن، صفحه هم را ببینیم
خلاصه آنکه به نظر من تمام این چرندیات عادی شدن، عادی بودن یا لطف کوچکی کردن، درست فردای روزی که دیگر با کسی که روزی در زندگیمان نقشی یکتا یا ویژه داشته است، نیستیم یا دوست بودن با کسی که امروز همراهِ معشوقِ دیروز یا امروز ماست خلاف طبیعت یا لااقل فرهنگ ماست
به خودمان و روحمان آسان بگیریم و بگذارم گاهی هوا بخورد. بگذارم زمان بگذرد. عادت های آزاردهنده را میشود ترک کرد هرچه که باشند یا به هر دلیل که بوجود آمده باشند
پ.ن.1. لازم دیدم یادآوری کنم من طرفدار پاک کردن هیچ کس نیستم که بخواهیم یا نخواهیم در دفتر زندگی مان ثبت شده اند و آنجا حضور دارند و این حذف کردن همانقدر غیر واقعیست که آن لبخند، مگر شدنی نباشد که نباشد
پ.ن.2. به زبان دخترکان رومانتیک تازه بالغ که بگویم: آنور دنیا هم اگر از دوستی تد و رابین و بارنی صرف نظر کنیم حتی نویسنده های فرندز هم دلشان نیامد که بعد از ده سال دوستی و دوری و بالا و پایین شدن، ریچل بدون راس به پاریس برود و به سادگی فقط دوست بمانند