۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

هیه

من اومدم اینجا رسمن و کتبن از اون آقاهه که آینه ی ماشینم امروز صبح تو اون کوچه باریک بالای تخت طاووس خورد تو دستش و تقی صدا داد و منم مثل ... حتی نایستادم معذرت بخواهم. البته آقاهه جهت اطلاع بگم که لالا حسابی ادبم کرد

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

ازدواج به مثابه معامله

میخواهم قشری از مردان* را تعریف کنم که بیش از آنکه رایج است در همه عرصه ها معامله میکند، فارغ از معامله ای که دربطن هر رابطه و در زندگی ما مستتر است و گیرم کالا در هر معامله الزامن لمس کردنی نباشد
اینان معشوق های زیبا و بی پروا بر می گزینند و همسران ملوس، مهربان و ثروتمند. گاهی شهرت خانوادگی نیز پارامتری قابل اعتناست. برایشان عشق و زندگی زناشویی یک جا جمع نمیشود هرچند عشق را میشناسند! آنها میتوانند سالها همزمان معشوق سرکش و همسر مطبوع را داشته باشند. معشوق آنها باید بداند هرگز از این دایره فراتر نخواهد رفت اما نبودش حسرتی نهان در نهادشان خواهد کاشت و همسر آنها نیز میتواند در صورت بردباری و به عنوان پاداش صبوریش آنها را در ایام پیری کنارش داشته باشد! اینان همسران بی وفای وفاداریند! بی شک زندگی زناشویی شان مهری در وجودشان میکارد. شاید اگر دستی به قلم ببرند حزن انگیز بنویسند و درد خواستن معشوقشان آشکار شود اما ماسک شادمانی از صورتشان برداشته نخواهد شد آنقدر که بخشی از وجودشان میشود وهرلحظه تاترخانواده ی بی نقص را به روی پرده میبرند. فرزندانی باهوش خواهند داشت چون زیرکی و هوش بخشی ناگسستنی در ایشان است. تسلط شان برروح و روانشان قابل ستایش است و مصداق افرادی اند که خیانت میکنند که بمانند! معشوق شان اگر دانا و هوشمند باشد شاید بعد از عشقی که سه سال طول میکشد -سلام تو که قبلها این را گفته ای- و دردی که به جانشان ریخته آنها را رها کند اما همسرانشان میمانند مگر به اشتباه سرکشی خاموش شده در نهادشان را ندیده باشند. معشوق را هرگز راضی نمیکنند و همسران باهوش را هم. جذاب و دوست داشتی اند و ترک کردنی چه معشوقشان باشی چه همسرشان


مراد از مردان، انسان فارغ ازجنسیت است*

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

شعر عاشقانه

چه‌قدر زیباست
وقتی صبح بیدار شوی
تنها
و مجبور نباشی به کسی بگویی
دوست‌اش داری
وقتی دوست‌اش نداری
دیگر
ریچارد براتیگان

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

نی دونم* یا وقتی آدمها دوست ندارند باور کنند به انتها رسیده اند

ماندی تازه رنگها را یاد گرفته بود یا یاد نگرفته بود و کتاب رنگی داشت و تفریحش سر و کله زدن با کتابش بود. کتاب را می آورد و میگفت : ازم بپرس و در جواب، هر بار به شیرینی می گفت : نی دونم و همه ی خوشمزگی ماجرا در این بود که آخر بازی می شنیدی : بازم ازم بپرس
گاهی رابطه ها به نی دونم ولی بمان میرسند و اینجای رابطه که میرسد باید شجاعت کندن داشت، باید پذیرفت وقتی راه حلی نیست هر روز تنها فرساینده تر است. سخت است اما من همانم که بودم، تو همانی که بودی. زمانمان است که از دست میرود، خالی از انرژی شده ایم وآنکه باید دریابیم تنها خودمانیم. تلخ است اما رمقی یا تمنایی نمانده است. چیزی نیست جز تاسفی عمیق که تا مغز استخوانمان رسوخ کرده و سختمان کرده است اما زیر روزمرگی مان پنهانش میکنیم
بخوانید نی مانند نی ای که مینوازند*

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

ما و منصفانه گی مان

آمده ام بگویم ما همه مان دچار منصفانه گی هستیم، از مادرم که منصفی انتهای نامش ندارد تا پدرم و من و لالا و حتی سپهر که شاید هنوز منصفانه گی اش مستتر باشد درجوانیش اما من بارقه هایش را دیده ام. گیرم لالا به حق در این دنیای مجازی به این نام شهره باشد
اما درد منصفانه گی را من اینروزها در صدای آرام پدرم، در چشمهای تر مادرم و در دردی که به جانم ریخته اما کتمانش میکنم میبینم. میخواهم بگویم دردیست و درمانیست هم منصفانه بودن، نه عادل یا قاضی یا مهربان که منصف. منصفی که درک میکند همه را برای رفتارشان، غمهایشان، تلاشهایشان، احساساتشان، نقدهایشان، خشمهایشان و حتی تنفرهایشان که شاید از پس اینروزها بیاید و گاه حتی آنرا تاب نمی آورد.سخت است منصفانه گی، سخت است و اشک آدم را در می آورد اما انگار برای من راهی جز این نیست یا اصلا من راهی جز این نشناخته ام. چه بسیار فریادها که من از منصفانه گی جاری در خانواده ام کشیده ام اما در انتهای روز با باورم به حضور همیشگی شان و اصل بی تردید منصفانه گی آرام و بی بغض در بستر غنوده ام
منصفانه گی با ماست چه بخواهیم چه نخواهیم، رنج است و افتخارهم

پ.ن.من همانقدر فرزند ختایی ها هستم که منصف. کسره ی نامم و منصف انتهای آن جزیی ازمنند هرچند باور دارم و دیده ام منصفانه گی فارغ از آن منصف را

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

Strumming my pain with his fingers

یک حشره‌ای هست خیلی نرم و نازک. یک چیزی‌ست پشه‌طور که با دست و پاهای خیلی نازکش روی سطح آب می‌ایستد. یعنی چنان سبک و یواش حشره‌ایست که کلن فرو نمی‌رود در آب. آب‌دزدک است اسمش شاید. مطمئن نیستم اسمش همین باشد و از طرفی به‌نظرم اسمش اصلن مهم نیست. مهم همان است که روی آب می‌ماند. که فقط کمی پوسته‌ی آب را فرو می‌برد اما پاره‌ش نمی‌کند. یعنی حتی تو بگو خیس هم نمی‌شود کره‌بز.

از کرامات این حشره این است که در سطح بشریت است. بعد من شرحش دادم که بنویسم احساس می‌کنم یک روزگاری را دارم می‌گذرانم که دچار کرامت‌های این مدلی هستم. که کمم. که فرو نمی‌روم در چیزی. که همین منِ فرورونده در چیزها و از آن فرورونده‌تر در آدم‌ها، سبک‌وزنانه می‌مانم در سطح شفاف همه‌چیز و همه‌کس.

همین من بود ها! همین منِ پر از وسوسه‌ی فرو رفتن، چنان سرخوش می‌مانم در سطح که خودم در عجبم. دارم تنم را هیچ نمی‌سایم به چیزهای دور و برم. دارم ادایش را هم درنمی‌آورم حتی. این‌جور رودربایستی با خودم را هم کنار گذاشتم. این‌جور آدم عجیب جدیدی شدم با خودم. گاهی فکر می‌کنم همه‌ی نشدن‌های حالایم مال خود قبلی‌م است که نرمالو زنی بود که شدنش فرورفتنی بود. احساس می‌کنم شدن را فقط فرورونده بلد بوده‌ام همیشه. حالا دلم می‌خواهد شدن را یک‌جور دیگری بلد شوم.

اما همان نرمالو آدمی که از خودم می‌شناسم می‌گوید نمی‌شود. مدام می‌گوید باید فرو شوی! نشسته تماشایم می‌کند که کی درمی‌آیم باز که بیا فرو برویم در همه‌چیز. بیا فرو برویم در زندگی. من هم از رو نرفتم. چین دامنم را می‌رقصانم در هوا که نرم بساید به صورتش که تماشام کن. من همین دور، روی پوسته‌ی آب ایستادم. فرو شدنم نمی‌آید


پ.ن.1.من و لالا نداره که، حال اون حال منه

پ.ن.2.وقتی یکی آبدزدک نباشه، شنا کردنشم نیاد خوب غرق میشه دیگه!؟

پ.ن.3.از محاسن آبدزدک ها اینم هست که از رانندگی تنهایی با یه موزیک خوب و همراهی فریادگونه باهاش خیلی لذت ببرن!؟


۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

دلخوشی های کوچک زندگی

:دل آدم خوش میشود وقتی جایی میخواند

...
کسی از پشت دیوار زمان آوازمیخواند
پلنگی ماه را، با ماده اش، در آب مینوشند
...