۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

دیروز ناگهان آهنگ الکی در تک تک سلول هایم نفوذ کرد. دردش را حس کردم، فهمیدمش


از آمدنم هیچ معلوم نشد
یک نمای الکی، یک نمای الکی
این جان نزارم هیچ پالوده نشد
یک فضای الکی، یک فضای الکی
از سطح خرافه این زبانم نگذشت
یک صدای الکی، یک صدای الکی
گل یافته شد به دست منپوچ نشد
یک هوای الکی، یک هوای الکی
***
از آمدن و رفتن ما سودی کو
یک حبوط الکی، یک سقوط الکی
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، مامور که گرفت ما را بابا خیط نشد
به خدای الکی، یک به خدای الکی
***
خر از سر شهنه، یک نمد ساخت ولی
یک کُلای الکی، یک کُلای الکی
سرتاسر صحنه آش نذری بود
نیّتای الکی، نیّتای الکی
یک هفته به من مرخّصی می دی؟
لذّتای الکی، لذّتای الکی
با اون گُلای پائولوروسی حال کردم
یک گُلای الکی، یک گُلای الکی
دست پخت عشقم قورمه سبزی بود
سبزیای الکی، سبزیای الکی
***
وای دهه ی چهل خیلی باحال نو و او او او ووو
وستالژیای الکی، تالژیای الکی
ایام قدیم مردونگی بود
هیبتای الکی، هیکلای الکی
وقتی بچه بودیم نون خونگی بود
مزّه های الکی، مزّه های الکی
مردا حالا دیگه سیبیلشو دارند
سیبیلای الکی، سیبیلای الکی
تا حالا جمعِ روشن فکرا رفتی؟
روشنفکرای الکی، چهره های الکی
تا حالا تفریق روشن فکرا رفتی؟
تیکه های الکی، تیکه های الکی
تا حالا ضرب روشنفکرا، تقسیم روشنفکرا رفتی؟
ماس مالیای الکی، ماس مالیای الکی
تا حالا با رئیس وستینگهاوس شام خوردی؟
لحظه های الکی، لحظه های الکی
تا حالا از کسی دل بردی؟ اوهوم اوهوم اوهوم، اوهوم اوهوم اوهوم
سرفه های الکی، سرفه های الکی
اونا با ما دشمنن، ما خوبیم اونا انن، این غربیای الکی، این شرقیای الکی
توهمای الکی، توهمای الکی
تا حالا زنی که کُلوریکُر [[]؟] بخونه دیدی؟
دانشای الکی، دانشای الکی
تا حالا با زنی که کُلوریکُر خون باشه... هوم.....؟
هوی و های الکی، هوی و های الکی
یک هوای الکی (هوا هوا هوا) یک فضای الکی (فضا فضا فضا)
یک هوای الکی (هوا هوا هوا) یک فضای الکی (فضا فضا فضا)
از شهر برو بیرون فضات عوض شه
جاده های الکی
کوه ها، دشت ها، تپه های الکی، تپه های الکی، خلقتای الکی
***
قدم زدن در زیر بارون، رو ماسه ها دراز کشیدن
قدم زدن در زیر بارون رو ماسه ها دراز کشیدن
اینا همه با اون صفا داشت، دنیای عشق ما چه ها داشت
یک وفای الکی، یک صفای الکی
یک وفای الکی، یک صفای الکی
من هرچی می گم واسه خودته دختر
ادعای الکی، ادعای الکی
این چه جور ، این چه جور جفایی ه که دیگه جفا نمی کنی؟
زر زرای الکی، زر زرای الکی
تو نسبت به دیگران موفق تری
نسبتای الکی، نسبتای الکی
باید سعی کنی از قافله عقب نمونی
سبقتای الکی، سبقتای الکی
باید سعی کنی همه چی رو ول کنی بدویی بندازی بدویی تا انتها
بدویی تا انتها
انتها
انتهای الکی
نه نه، انتها، انتها، انتهای همه چی، انتهای همین سِتلیس، انتهای امشب، انتهای همین کنسرت
انتها!
انتهای الکی، انتهای الکی، انتهای الکی، انتهای الکی، انتهای الکی، انتهای الکی
انتها، انتها، انتها، انتها [[]تا آخر ترانه]

از آمدنم هیچ معلوم نشد
این جان نزارم هیچ پالوده نشد
از سطح خرافه این زبانم نگذشت
گل یافته شد به دستِ منپوچ نشد
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
خر از سر شهنه، یک نمد ساخت ولی
سرتاسر صحنه آش نذری بود
یک هفته به من مرخّصی می دی؟
با اون گُلای پائولوروسی حال کردم
دست پخت عشقم قورمه سبزی بود
وای دهه ی چهل خیلی باحال نوستالژیا
ایام قدیم مردونگی بود
وقتی بچه بودیم نون خونگی بود
مردا حالا دیگه سیبیلشو دارند
تا حالا جمعِ روشن فکرا رفتی؟
تا حالا تفریق روشن فکرا رفتی؟
تا حالا ضرب روشنفکرا، تقسیم روشنفکرا...؟
تا حالا با رئیس وستینگهاوس شام خوردی؟
تا حالا از کسی دل بردی؟
اونا با ما دشمنن، ما خوبیم اونا اَنن، این غربیا، این شرقیا، توهما...
تا حالا زنی که کُلوریکُر [[]؟] بخونه دیدی؟
تا حالا با زنی که کُلوریکُر خون باشه خوابیدی؟
از شهر برو بیرون فضات عوض شه
من هرچی می گم واسه خودته دختر
این چه جور جفایی ه که دیگه جفا نمی کنی؟
تو نسبت به دیگران موفق تری
باید سعی کنی از قافله عقب نمونی
باید سعی کنی همه چی رو ول کنی بندازی بدویی، بدویی...
بدویی تا انتها
تا انتها
انتها
انتها


نامجو-الکی

۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

توهم قحطی از قحطی فاجعه بارتر است

من یاد گرفته ام که تصور فاجعه از فاجعه دردناکتر است و شرایطی را که ذهن خلاق ما مهره به مهره و مرحله به مرحله می آفریند مبالغه آمیزتر از واقعیت است . بارها خودم را میان مکالمات ذهنی دستگیر کرده ام و به خودم یاداوری کردم که اگر با لبخند، خیال پردازی کردی پس واقعیت جای دیگریست
اینروزهایِ مردم ما هم سراسر ترسِ ناشی از توهم/تصور نادانسته هاست و آینده ای نامعلوم. بیماری واگیردار کنترل لحظه ای نرخ ارز و طلا بیداد میکند. انگار اگر همه مان باهم ۱۱ صبح نرخ ارز را چک کنیم ان یورو بیشتر میتوانیم بخریم و ایکس درصد کمتر فقیر شده ایم. تازه کاش همین جا تمام میشد که نمیشود. مردم جنون آمیز خرید میکنند. از دلار و طلا تا برنج، شوینده، ماکارونی و روغن. مبادا قحطی که آمد از گرسنه گی بمیرند یا یقه تی شرتِ بنتونشان شان لک بماند یا ترکیه که رفتند دو تا پیراهن کمتر بخرند و بی شک این میان آنها که درد نان دارند، امکان پس انداز ندارند، چه پول، چه کالا
شاید توهم آمیز ترین جمله ای که اینروزها شنیدم امکان قطع کامل آب شرب شهری بود و اینکه آب که نباشد برنج با چی بپزیم،پس برنج خریدن ندارد
برای من بیشتر به هجوم کوران در داستان کوری میماند، ترس برم میدارد از جنون ناشی از تصور قحطی، که صف ها و ترافیک مراکز خرید مایحتاج اولیه را طولانی و طولانی تر میکند و اضطراب را بیشتر و بیشتر
فارغ از شرایط بحرانی امروز ایران شاید باید به خودمان بهتر نگاه کنیم، به رفتارهای بیمارمان، به ترس های بزرگ و کوچکمان، به تصویر سازی های هولناک و بی پایه مان و باور کنید چندی پیش من خودم از خانمی شنیدم که میگفت هخا می آید و بترسیم از رفتارهای بی فکر و ترسهای بی اساسمان. کمی تلاش بیشتر برای گردآوری اطلاعات موثق هیچ کس را نمیکشد، شاید حالمان را هم کمکی خوش کرد

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

Aaron- Endless song


Is it hard to go on
make them believe you are strong
don't close your eyes
all my nights felt like days
so much light in every way
just blink an eye

i used to be someone happy
you used to see that i'm friendly

all your smiles ,all is fake let me come in
i feel sick ,gimme your arm
from the shadow ,to the sun only one
step and you'll burn
don't stay too high

i used to be someone happy
you used to see that i'm friendly

Lyrics www.allthelyrics.com/lyrics/aaron/
is it why in your tears,
i can smell the taste of fears
it's all around
all my laughs ,all my wings
they are engraved inside your ring
you were all mine

i used to be someone happy
you used to see that i'm friendly

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

ازدواج بی شک برای من دیدن حقیقتی دیگر بود، لمس کردن روابطی از جنسی دیگر. من که با شادی در حلقه محدود دوستان اقلیتیم گشته بودم، به مردی از سرزمینی غریب آری گفتم. بماند که نشناخته بودمش، بماند که آدم هم نبودیم و بماند که انسان خوبی بود اما مرد خوبی برای من نبود. اما همین تجربه به من نشان داد که کسانم چقدر خوب و عزیز و نزدیکند و چقدر به داشتنشان افتخار میکنم. مثلن من ندیده بودم مادرم عمه ام را از خودش نداند، زن دایی ام را هم. برای من نزدیکی پدرم و دایی ام عادی بود، بحثهایشان هم. بارها انتقاد عمویم را به پدرم شنیده بودم در دفاع از مادرم. من دیده بودم که مادرم ظهرها عمه ام را از خواب بیدار میکرد که، من کار میکنم، پس تو هم نباید بخوابی و هر دو ریسه میرفتند و به هم فحش های بامزه میدادند
تا روزی که او گفت اگر من به جای مادرت بودم برای روش برگزاری مراسم بابابزرگ (بابای بابا) نظر نمیدانم، هنوز هم درک کاملی از ارزشهای خانه مان نداشتم، برایم عادی بود، همان بود که همیشه دیده بودم. -مادری که خانواده پدرم را از خودش میداند- اما امروز میدانم که ارزشهای خانه ما فرق دارد، میدانم اگر من، لالا و سوپی آدمهای قابل قبولی هستیم، مامان و بابا چیزی را در ما پرورش داده اند، آنها ما را مدرن بار آوردند و به مقدار قابل قبولی دمکرات و با اعتماد به نفس
بابا که یک روز با نقد کشنده اش نابودت میکند اما همیشه کنارت هست و عجیب مهربان است و منطقی و من هنوز از فَکت هایی که ناگهان می آورد هیجان زده می‌شوم و همیشه غر میزند که زیاد سیگار میکشم اما شک نمیکند که وقتی میخواهم برایم سیگار بخرد و مامان تند زبانم را که مثل روبانی در دست ژمیناست ها، نرم میچرخد و منشا شادی خانه ی ماست و گاهی بر خلاف باورهایش در مقابل خواسته هایت آنچنان منعطف است که باورش سخت است و گاهی قهر میکند که چرا فیلان کار را نکردی اما دلش راضی نمیشود که یک ساعت اخمش دو ساعت شود را زیاد دوست دارم. میدانم برای من بهترین و بخشنده ترین هستند و من، پدر و مادری جز همین ها آرزو نداشته ام و نخواهم داشت. و بیشتر ممنونم، از آن روز غمگین زمستانی که چشمم را که باز کردم، همه جا روشن بود و توی خانه ام عطر غذای تازه می آمد و بابا داشت چیزی را تعمیر میکرد و قبل تر از آن هم و تا امروز و برای هر روز

پ.ن. جایزه اصغرفرهادی و جدایی نادر از سیمین بسی چسبید، منهم مثل منتقذ تایمز معتقدم این فیلم زیادی انسانیست

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

تازگیها ذهنم زیادی مشغول است، مشغول کار، مشغول آدمهایی که از زندگی ام میروند و آنها که برمیگردند یا آنها که تازه به زندگی ام سرک میکشند. آنقدر درگیرم که رفتارهای عجیبی میکنم، جدیدترینش رفتار مضحکم با تلفن است
ساده ترینش اینست که تلفن را قطع میکنم و از همکارم میپرسم: کی بود؟ چی میگفتم؟
آخرین بار اما ظهر پنج شنبه بود. دیت ابلهانه ای برای ناهار داشتم، قرار بود بعد از دو سه ماه اصرار بروم رستوران اسفندیار. دیر شده بود. شب هم قرار بود با دا و سانا برویم مهمانیِ پیش از کریسمسِ دوستان ایتالیایی مان. هدیه شان در ماشین من جا مانده بود. فراموشش کرده بودم. مثل همیشه در حین رانندگی برای سیمین وراجی میکردم. یکهو یادم آمد باید امانتی را میدادم، فکر کردم باید به دا زنگ بزنم و بگویم بعد از رستوران امانتی اش را میرسانم، زنگ زدم، قرار گذاشتیم و مسئله ظاهرن برطرف شد! شماره اوین را گرفتم، جواب نداد. دوباره یاد سیمین افتادم، یادم نمی آمد چطور خداحافظی کردیم، دوباره تماس گرفتم، گفت: داشتی از کشک بادمجونی که قرار بود بپزی حرف میزدی که گفتی وای امانتی، باید به دا زنگ بزنم و بگویم بعد از رستوران فیلان و بهمان و بعد سکوت بود و تلفنی که بوق اشغال میزد

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

ای درد

تفاوت بزرگی هست بین اندوهگین بودن و گاهی اندوهگین شدن. وقتی روزهایت را خوش، میگذرانی و گاهی غم به سراغت می آید تا وقتی که غم در تار و پودت دویده است. حتی فکرمیکنم روزهای حزن انگیز باید باشند، که غم همانقدر بشریست که شادی. که روزهای کدر و تار زندگی، روزهای درخشانش را جلا میدهند و آخر آن روزهاست که سبک میشوی و صبح روز بعد آسمانت صافتر است
غمی که مثل بختک روی زندگی ات بیفتد نفس گیر است. برای من مثل شنیدن ای درد ای یاد یار دنگ شو، دیدن تاتر ایوانف یا تماشای نمایشگاه قبلی سرهرمس از مزارها میماند. نمیشود ندید، نشنید و غمگین نشد همانقدر که نمیشود از هر لحظه زنده بودن شاد نبود و با اولین پک سیگار، اندوه لحظه قبل را به هوا نفرستاد
دو ماهی گذشته و من هنوز خیلی خوبم