۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

راهنمایی که بودم دوست داشتم پدربزرگ با قامت بلند و کت وشلوار اتو کشیده اش دنبالم بیاید و من از توی حیاط مدرسه عطرش را استشمام کنم و پز پدربزرگ خوش تیپ و کراواتی ام رو بدهم اما خوب یادم هست که حرصم در می آمد از اینکه هر بار که بود، جای وسایل روی دراورم عوض میشد و با اصرار به کاپ، کپ میگفت. این آخری ها از ترس مرگ پیش رو دوباره نماز میخواند، مهرش خاک بود یا سنگ. خط اتوی شلوارهایش دیگر خربزه نمی برید اما تا پیشش میرفتم اصلاح میکرد و ده بار پشت هم گونه هام رو می بوسید. در مهمانی ها گله میکرد که نوشیدنی اش فقط نوشابه است و حق هم داشت، همه مراقبش بودند و نگران رگ آئورتی که ظرف پنج دقیقه خیلی آسون جونش رو گرفت. فریبرز یه راکی زاده غریبه دیده بود و ما همه با خنده میگفتیم: از پدر بر میاد یه زن دیگه داشته باشه و یه پسر رشید ازش. شنیدم که به قول خودش شنو گر خوبی بوده و معلم محبوبی که شادگان رو که ترک کرده همه شاگرداش کنار رود بدرقه اش کردن
میگن همون روز عروسی سرخاب و سفیداب و سرمه بی بی رو توی شط انداخته بود اما این آخری ها نوه هاش عکساشونو کنار دریا براش میفرستادن و از دوستای پسر و دخترشون براش میگفتن
ویکی رو که دید گفت: اگر پرسیدند بگو سگ اصحاب کهف از آدمها عزیزتر بود. راهنمایی که بودم دشداشه اش رو که می پوشید مجاب میشدم که عربی میدونه و حتی یک جمله اش همون نبود که معلمم میخواست و من باز میپرسیدم
از من که شنیده بود، به بی بی گفته بود: آروم زمانه عوض شده و من رو که دید فقط گفت: پدر دلمون تنگ شده کجایی و همین. شورا رو جور دیگری دوست داشت اینرو از گردنبند مینا کاری اش که از گردنبند هدیه من و لالا بزرگتر بود میدونستم. رقیب بی بدیل مامان مولی در آراستگی و لفاظی بود،مامان رو خیلی دوست داشت و بیشتر از باقی به حرفش گوش میداد
دوسش داشتم و جایش زیادی خالیه
پ.ن. مون لایت اند ودکا را گوش کنید از کریس دی برگ، با این همه اتفاق که انگار تمومی نداره همش تو سرم میچرخه آی هونت بین وارم فر ا ویک
من ناگهان درک کردم که می شود سکوت کرد تا متلاشی نشد. که گاهی بارحادثه آنچنان سنگین است که تنها تاب انکار میماند

به بهانه سال نو

یک عمر
فرصتی است برای بیان
"بودن"
به خلاق ترین و هیجان انگیزترین شکل ممکن
ریچارد باخ

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

I wanna start fresh من نیستم امروز، دیروزی یا

اینجا برایت مینویسم که بدانی چقدر حرفهایت خشمم را فرو نشاند و چه خوب بود که شنیدم فکر کرده ای به گذشته مان یا اینکه دوستم داری. خوب یادم هست روزی را که پشت پنجره ی خانه مان نمیدانستم روزهامان با هم شروع میشود یا نه و چقدر میخواستم کنارت بودن را. اما عزیزم اینها همه کافی نبود که کنار هم نگهمان دارد یا عشقمان را از گزند پوچی و خاموشی حفظ کند چرا که جنسمان از هم نبود، آرزوهامان به هم نمی رسید، دلایل سرخوشیمان یکی نبود. میخواهم بدانی، که میدانم درتمام لحظه های باهم بودنمان دوستم داشتی و هنوز میخواهی اش، اما درک کن زبان هم را نمیفهمیدیم. من آن مرد عاشق و مشتاق را میخواستم که شرایط از تو ساخته بود، هنوز در بند مرد خندان گل به دستم بودم که در کافه اسپرسوی تلخ میخورد و تو به سادگی خودت شده بودی. گناه از من یا تو نبود که دیگر آدمهای اول ماجرا نبودیم. من که همان آدم را میخواستم و تو که روزهای آرامی را کنار همسر امن ات میخواستی. عزیزم راستش را بخواهی زندگی و عشق برای من مبارزه ی هرروزه است که تو تابش را نداری! بازی زندگی برای تو از پیش تعریف شده است و من هر روز تعریفی نو دارم، مثل همه چیزم. من آدم لحظه ام و تو مرد آرام و صبور سالهای یک رنگ. ما هم را دوام نمی آوریم. گریزی نیست، باید تلخی جدایی را بپذیریم به امید روزهایی خواستنی تر برای هر کداممان، باید راه خودمان را برویم. کاش دوستم بودی یا برادرم که این زخم بر جانم نمی ماند که رها کنم اگر خودم را، دردش سیلابی ست که خواهدم برد
دوستت دارم و به امید روزهایی درخور تو و من که از ما باشد و برای ما

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

I'm gonna judge بیمایه های دور و بر یا

1st group : If you say yes, if you say no

Benjamin: I'm sorry. I just haven't seen her for so long! All these feelings are rushing back! I'm starting to realize how much I missed her, and I'm gonna need you to break up with her.
Ross: Are you serious?
Benjamin: If you say yes then I'm serious, if you say no then I'm joking!
Ross: No!
Benjamin: Joking it is!
اینها به هر دلیل، دل اش را ندارند که خواسته شان را صریح توی صورتت بگویند، بهایش را نمی پردازند، ازخودشان خرج نمیکنند، کوچه علی چپ را خوب بلدند. به زعم خودشان بازی برد-برد راه می اندازند. سنگشان را در تاریکی نشانه می گیرند، لاس خشکه شان را می زنند و با خودشان میگویند چرا که نه؟ شاید زد وجواب داد. تلاشی حقیرانه است، بازی پستی ست از جنس متلک های خیابانی که باید تیشه به ریشه شان زد

2nd group : There is no NO,Just say YES SIR
اینان تنها بله قربان را تاب می آوردند، بدون میلیمتری تخطی از اصول ابلهانه شان. 15 دقیقه تاخیر خطایی ست مستوجب آتش. کسی جز آنها فکر کردن نمی داند! دانایان و برحقان جهانند، حافظه شان عالیست، بری اند از خطا. مغزشان بایگانی گوف های دیگران است. قاضی و دادستان و جلاد دادگاهند که باید نادیدشان گرفت انگار کن نامرئی اند

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

Let me show you the big picture چقدرمیدانیم یا

آدمها تنها قسمتی از آنچه هستند یا به آن می اندیشند را با دیگران تقسیم میکنند. ما عاشق بخشی از شخصیت معشوق مان می شویم که آنرا به ما نشان داده است. گذر زمان تنها شناخت ما را از آنچه رفتار ناخوداگاه و نهادینه شده ی دیگریست و مایل است دیده شود، افزایش میدهد. هر اتفاق تازه میتواند اثری ماندگار در شیوه تفکر یا نگرش ما به زندگی بگذارد، تغییری که ذره ذره آدمها را دگرگون میکند، آنقدر که از آنها شخص دیگری میسازد و حقیقت اینجاست که اگر ما را در این نگاه جدید -فارغ از دلیل آن- شریک نکنند، از قافله عقب مانده ایم و سر که به جنبانیم فاصله از اینجا تا ثریاست

اما اگر نشانه های این دگردیسی را دیدیم و چشمهامان را بستیم، گوشهامان را گرفتیم و بلند بلند آواز خواندیم یا بدتر از آن نشستیم شاید تغییریا آنچه نمی شناختیم بارش را بردارد و برود، ماییم که عرصه را واگذار کرده ایم و اینرسی مان و حتی عشق بی پایه مان، ما را غرق کرده است

بی شک گاهی تلخی دانسته های جدید است که ما را وادار به ندیدن میکند و سوال اینجاست که شخص ثالثی که درد کشیدن ها را دیده است و لب نگشوده است مجاز است بعدها این ندیدنهای خود خواسته ی مارا کف زمین پخش وپلا کند که ببین یا میدانستی که فلان؟

دیر یا زود باید با بخشی از حقیقت که نمی شناختیم، نادیده اش میگرفتیم یا بی آنکه به پرشالمان بگیرد کنارش راه میرفتیم، روبرو شویم. اما میخواهم بگویم مردم می بینند، نیاز نیست آنچه میدانند را برایشان تکرار کنیم که تنها خاطرشان را آزرده کرده ایم یا زخمی دلمه بسته را خون انداخته ایم

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

شور زندگی با ترشی کلم بنفش می رود یا وقتی دلبستگی نیست، گیرم کرگدن ها هم چشمشان تر میشود

دخترک امروزی، لجوج، عجول، عاشق پیشه و دردانه ای بود دلبسته خانه ی پدری. خانه را که گرفتند آنقدر که اما داشتند، هنوز باور نداشت به صبحی که کنارش بیدار شود. با لباس ابریشم خام و گلهای ظریف گیپورش روی نرده ها نشسته بود و پاهایش را در هوا تاب میداد که اولین عکس هاشان را ببیند. مشعوف بود با دسته گلی که دوستش نداشت و عکاسی که عکسهای قشنگ قشنگ می انداخت و صندل هایی که آخر شب توی دستش بودند
هر گیلاسی که میشکست انگاری گوشت تنش را کنده باشند. آنچنان نزدیکش میخوابید که یکبار او را از تخت انداخت. خواهرش میگفت معمولی شده است اما تنها چیزی که میفهمید آرامش حاصل از بودن کنار او بود. حاضر نبود پنجشنبه ای بیدار شود و کنارش نباشد، قیل و قال به راه انداخت که پنجشنبه هایت مال من است جایی نرو، بمان
اولین میهمان ها هفته ی اول یا دوم آمدند. میهمانی پشت میهمانی. کافه ی پاتوقشان و رزهای هر روزه اش ته کشیده بودند اما چه باک، دوستش داشت. خانه ی اولشان را که ترک میکردند از تمام سوراخ سنبه هایش عکس گرفت. غمش گرفته بود که خانه ی سفید و قرمزشان را میگذارند و میروند. گیرم خانه بعدی بزرگتر بود و تاریکتر هم
اولین بار که او به سفری طولانی رفت دیوانه شده بود. از خانه اش دل نمیکند. آنطرف آب هم، او مانده بود با گذرنامه ای در اداره مهاجرت. 50-60 روز را دوام آورد. روزهای آخر دیگر زاری نمیکرد انگار همراه با بی قراریش چیزی دیگر افول میکرد، هنوز نمیدانست. رزهای سفید و سرخ را یک در میان در گلدان چید و آباژورهای خانه را روشن گذاشت و در را بست. او می آمد
روزها گذشت، عکس قدیمی شان را که میدید شوق را میفهمید اما میدانست دیگر زن عکس نیست. چراغ های شرکت که یکی یکی خاموش میشدند با بی میلی به خانه بر میگشت. میهمانی ها ته کشیده بودند رزها هم، حرفهاهم، نو شدنها هم
اولین سفرش را که بدون او رفت سفری بود به پشت مرزهای رابطه
کارش زیاد شده بود حضورش کم، دردش افزون و لحنش تند. حسرت دخترک توی عکس و چشمهایی که میخندید بر دلش مانده بود و خانه ی روزهای شادیشان هم . گذر زمان گرد مرگ به رابطه اش میپاشید و چه دور بود از او. او با همه ی سکوت و صبرش. سکوتی که قاتل روحش شده بود و دستی که به محبت تا شانه اش هم دراز نمیشد و میلی که رسوب میکرد و ته نشین میشد اما در ظرفی که پیش از این افتاده بود و ترکی عمیق بر دیواره اش خودنمایی میکرد و امیدی به تکان ناگهانی اش نبود شاید ذوقی، چیزی بازگردد
روزهای آخر دیگر هیچ چیز را نمیدید، وابستگی اش تمام شده بود. میتوانست بدون پر کاهی برود. دوام نیاورد این بی تعلقی را و روزی رفت که رفت
خانه اش را دوست داشت، کوچک و مطبوع بود و آرامش بخش درست مثل آنروزها. میهمانها می آمدند و میرفتند و ترشی کلم بنفش مهیا بود اما صبور شده بود و آرام و بی اصرار. تنها، بی عشق، دلزده و سبک مثل بادکنک. از این خانه هم لباس تنش او را بس بود. مگر پیش از این خانه های خالی اش را پر نکرده بود؟ یکی دیگر یک جای دیگر دنیا. زندگی جاریست، چیزی که آدم را نکشد اورا قوی میکند