۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

ریزش زندگی را
گریزی نیست
وما دوره می کنیم
شب را و روز را و هنوز را

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

وقتی که شما امشب با اطمینان میگید هر چیزی که اتفاق می افته دلیلی داره و فردا ظهر ماشینو میکوبید توی جدول خوب بازم همون قانون صادقه اما اینبار در مورد شخص شخیص شما .البته من مدتهاست میدونم که بری نیستم از هیچ چیزی و اتفاقی وبا وجود تلخی این آگاهی قبولش کردم
مضحکه اما وقتی که این حرف رو میزدم آخرین چیزی که بهش فکر میکردم تصادف بود اما باید اعتراف کنم که این همزمانی روم اثر گذاشت ، به خودم میگم یه دلیل دیگه بر این مدعا
ولی لطفا شماهم بهم بگید فدای سرت پیش میاد آخه خیلی زورم اومد و غصه ام شد
واااای راستی تحمل یک نفر که همش از درداش بگه سخته ، واقعا آدم سعی کنه مصاحب بهتری باشه

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

دلم برای خنده ای از ته دل تنگ شده
اینروزها کلی کار برای خودم درست کردم بلکه یکم آروم بشم و چه سود ، به لاله میگفتم برای آرامش هر کاری میکنیم لازمه بریم یوگا میریم لازمه مثل چی کار کنیم چه باک لازمه کوفت کنیم میکنیم
دوست قدیمی هم یک چیز دیگه اس لذتبخش بود با پرشنگ لینت رفتنو دیدن آشناهای قدیمی که هنوز مثل سابق جلوی کافه می ایستن و گپ میزنن وبعد از یکی دو سال آنچنان با آدم احوالپرسی میکنن انگاردیروز بوده، همون فضای حاکم سابق و حتی همون رفتارهای قدیمی خود آدم و همون لذت آشنا از اون محیط و میل به تکرارش
برای اولین بار بهم گفت که لنا عوض شدی اون آدم پرجنب و جوش سابق نیستی و چیزی که میگفت ماله سه چهار سال پیش بود نه یکماه و دوماه وچقدر خوب میدونم که از چی حرف میزد
چندین روزپیش با لالا دو سه تا کتاب خریدیم که خیر سرشون همه نامزد دریافت جایزه گلشیری بودن والبته مزخرف فقط چند تا از داستان های کوتاه یک ویژگی جالب داشتن انگار وسط یک گفتگو وارد بشی و کمی بشنوی و بری ، بی اینکه درگیر آغاز و پایان باشی ودیگه بیان جالب یه حس وحال مشترک بین آدمها وقتی خنده گریه میشه یا گریه خنده

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

اولین بارچهار سال پیش بود عجیب بودوناشناخته و البته ناخوشایند و نمی فهمیدم که چیه ، سه چهار هفته مستمرهمراهم بود تقریبا دو سال بعد دوباره سرو کله اش پیدا شد اینبار بیشتر موند یادم نمی یاد چه مدت اما یادمه که بیشتر از بار اول طول کشید، کمتر از یکسال بعد دوباره و آخرین بار فکر کنم اسفند سال پیش بودو فروردین امسال راستش درست یادم نیست، سمج همه جا باهام می اومد وقتی چای میخوردم یا فکر میکردم یا می خوابیدم فقط وقت کتاب خوندن یا فرندز دیدن برای مدتی به حال خودم رهام میکرد منم دوباره و دوباره فرندز میدیدم یا کتاب میخوندم یادمه که چقدر از خوندن زندگی جنگ و دیگر هیچ لذت بردم
دو سه روزه دوباره اومده البته باید اعتراف کنم که منتظرش بودم و اینبار به قلمروی سابقش هم اکتفا نکرده و بسط پیدا کرده
یه بار با یه دوست راجع بهش حرف زدم با تعجب نگاهم کرد و با احتیاط گفت عجیبه که سراغ تو اومده هر چند من میدونستم که عجیب نیست
راستش بعد از این همه مدت آشنایی حسم نسبت بهش اصلا عوض نشده البته طبیعتا دیگه ناشناخته نیست
دو تا کتاب تازه خریدم دی وی دی های فرندز هم دم دسته فقط کاشکی زیاد نمونه حضورش روی سینه ام سنگینی میکنه ، راستی نسبتا جالبه کتاب حلقه ی کنفی نوشته وحید پاک طینت
صبح تا چشمامو باز کردم دنبالش گشتم اما نبود کلی خوشحال شدم اما دیری نپایید این شادی زود هنگام

۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

بی شک در پس تمام تلاشهای ما برای تغییرچهره و ظاهرمون یک نیاز بزرگتر هست که همواره باقی میمونه وشک دارم که به این سادگی ها آدم بهش برسه ، دوستی میگفت آدم حاضره هر مبلغی بپردازه که بیست و پنج ثانیه زندگیش با بقیه اش فرق داشته باشه

همه هیجانم برای این تغییر داره فروکش میکنه (نم نم البته) تازه من که در شوق وذوق و شلوغی سرآمدم
به طور هیجان آوری جدید شدم

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

داستانی کوتاه از یک نویسنده ژاپنی میخوندم ،داستان زن جوانی که دچار بیخوابی شد و این بیخوابی سر آغاز تغییرات فراوانی در اون زن شد... اما همه نکته در این بود که هیچ کس متوجه این تغییرات بزرگ نشد .وبه همین سادگی آدم شروع میکنه به دور شدن و دور شدن
یک لیوان چای و یک برش کیک شکلاتی و اینترنت وسکوت و بی میلی من به کلام های رایج
مثل همیشه با خوندن منصفانه دلم میلرزه و حس تنهایی که میدونم ازش گریزی نیست و واقعیت انکارناپذیرش و سکوت