۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

   دوران لنوچکا تمام شده. شاید یک روز دیگر یک جای دیگر نوشتم، شاید هم نه.

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

زنان

انگار هزار سال پيش بود كه ٨ مارس بيتا برايم چيزى مثل اين نوشت، هر زنى تنهاست مگر اينكه دوستى نزديك از جنس خودش(زنى ديگر) داشته باشد و راستش من هنوز هم همينطور فكر ميكنم.
من حتى زيادى اجتماعى هستم و مردان و زنان زيادى دوستم بودند و هستند ولى حقيقت اين است كه آدمهاى خيلى نزديك زندگى من هميشه زنان بوده اند و فكر ميكنم دليلش براى من بسيار ساده است. حداقل براى من كه زنى استريت هستم زنان همواره دوست بوده اند، همدل و رازدار و همراه -گرلز نايت را كه نگو- و بدون پتانسيل تمايلات جنسى و من باور دارم گرايش/ارتباط جنسى از هر نوع، يكطرفه يا دوطرفه، بدون هدف يا هدفمند، اتفاقى يا برنامه ريزى شده و خلاصه با هر دليل و انگيزه اى فرم رابطه را تغيير ميدهد و ته قصه رابطه دوستانه نميتواند بدون حاشيه باقى بماند.
اينروزها اما به صورت حيرت انگيزى جاى خالى زنى نزديك را احساس ميكنم شايد حتى بيشتر از مردى كه معشوقم باشد.
پ.ن. ساناز شايد تنها چيزى كه حقيقتن بعد از شركت دلم برايش تنگ ميشود بالكن و سيگار و از هر درى حرف زدنمان است، البته بجز آفتاب كه همه جا پخش ميشد.

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

شايد ديدن تنهايى ام با تماشاى المپيك شروع شد

اگر قرار باشد من انتخاب كنم، فيلم يا سريال ميبينم. تا چند وقت پيش خيلى هم خوش ميگذشت، خودم بودم و انتخاب خودم. تازگى ها اما بى بى سى ميبينم تنهايى و دلم آدمى ميخواهد كه باشد. دلم تنگ شده كه يكى باشد كه فوتبال ببيند و من كنارش بازى را تماشا كنم، حتى خوابم ببرد. كه صبح كه بيدار ميشوم باشد، كه جرات كنم خودم را رها كنم و در آرامش براى سه ماه بعد برنامه بريزم. خيلى گذشته، همه چيز را امتحان كردم بجز يك رابطه واقعى را. خسته شدم از تنهايى، از اينكه مسئوليت همه چيز با خودم است. خوب يادم هست روزهاى اول كه دوباره تنها شروع كردم، دلم نرگس ميخواست، در واقع دلم ميخواست يك نفر برايم نرگس بخرد، خودم خريدم، او گفت خوب است ياد گرفتى خودت را خوشحال كنى و من ادامه دادم به خوشحال كردن خودم و ديگران و آنقدر پيش رفتم كه جايى براى آدم احتمالى روبرو نماند. آدمى هم اگر آمد نگذاشتم ببيند چقدر احتياج دارم يكى مراقب من باشد، كه مرخصى بگيرم از همه چيز. به نظر مطمئن ميرسيد بدون امكان احساس دوباره رهاشدگى، خودت هستى و خودت و همه چيز همانطور خواهد بود كه دلت ميخواهد اما ته ماجرا اينطور نبود، نيست. راستش حتى درست يادم نيست اما زندگى كنار آدمى كه همراه آدم باشد بايد لااقل جذابتر باشد گيرم بايد ياد بگيرم همه جا نبايد من تصميم بگيرم، همه چيزآنطور كه ميخواهم -به نظر من كامل- نخواهد بود، كه كمال خواهى شايد ديوانگيست و امروز فكر ميكنم رابطه زيادى سخت، اما خواستنيست 
پ.ن. من ياد گرفتم دوست داشتن تكرارشدنيست، بايد ياد بگيرى چطور حفظ اش كنى، كمك كنى رشد كند، تغيير شكل بدهد و بماند.

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

Somebody That I Used To Know

Now and then I think of when we were together
Like when you said you felt so happy you could die
Told myself that you were right for me
But felt so lonely in your company
But that was love and it's an ache I still remember

You can get addicted to a certain kind of sadness
Like resignation to the end, always the end
So when we found that we could not make sense
Well you said that we would still be friends
But I'll admit that I was glad it was over

But you didn't have to cut me off
Make out like it never happened and that we were nothing
And I don't even need your love
But you treat me like a stranger and that feels so rough
No you didn't have to stoop so low
Have your friends collect your records and then change your number
I guess that I don't need that though
Now you're just somebody that I used to know

Now you're just somebody that I used to know
Now you're just somebody that I used to know

Now and then I think of all the times you screwed me over
But had me believing it was always something that I'd done
But I don't wanna live that way
Reading into every word you say
You said that you could let it go
And I wouldn't catch you hung up on somebody that you used to know

 
But you didn't have to cut me off
Make out like it never happened and that we were nothing
And I don't even need your love
But you treat me like a stranger and that feels so rough
No you didn't have to stoop so low
Have your friends collect your records and then change your number
I guess that I don't need that though
Now you're just somebody that I used to know

Somebody
I used to know
Somebody
Now you're just somebody that I used to know

I used to know
That I used to know
I used to know
Somebody


Gotye feat Kimbra

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

دریمز

بابا یکبار خواب دیده بود که آبستن است و بعد فهمیده بود که کره زمین در شکمش است و هنوز هم که هنوزه این جذابترین خوابیست که یکی از نزدیکان من دیده است ولی خواب مامان هم دست کمی از خواب بابا ندارد.
روزهای اخیر در زندگی کاری من روزهایی پرتنش بوده است و چهارشنبه شاید پر استرس ترینشان بود، امروز نمیخواهم بنویسم که چرا ناامید شدم یا اینکه فکر میکنم در تک تک آدمهای اطراف ما یک مامور بی مغز و خشن ماهواره جمع کن هست که در لحظه بحرانی فقط از زور بازویش استفاده میکند! بگذریم. مامان طبق معمول کلی مهمان داشت و من خسته و له ساعت ۱۱:۳۰ شب به خانه شان رسیدم. یادم هست که آنقدر خسته بودم که نتوانستم تا خانه ام رانندگی کنم و همه پنجشنبه بعد را هم خوابیدم. قبل از خواب مامان کمی بدنم را ماساژ داد که خوابم ببرد و دیگر چیزی یادم نیست. روز بعد مامان تعریف کرد که تازگی ها وقت خواب، قسمتهایی از بدنش که درد میکند آلارم میدهد،‌ فرض کنید از التهاب و درد قرمز میشوند و آنشب خواب دیده بود که شکمش آلارم درد دارد و در خواب فکر میکرده که باید مسکن بخورد که دردش آرام بگیرد اما میدانسته که شکمش از بدنش جدا شده و در خواب دنبال راهی میگشته که شکمش را به بدنش بچسباند که داروها با گردش خون به شکم جدا مانده اش برسد که درد آرام بگیرد و بعد ناگهان میفهمد که شکمش من هستم، لنای جداشده از بدن اش.

پ.ن. مامان عاشقتم

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

نزدیک آی

بام را برافكن ، و بتاب ، كه خرمن تيرگي اينجاست‌.
بشتاب ، درها را بشكن ، وهم را دو نيمه كن ، كه منم
هسته اين بار سياه‌.
اندوه مرا بچين ، كه رسيده است‌.
ديري است‌، كه خويش را رنجانده ايم ، و روزن آشتي
بسته است‌.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، كه جدا
مانده ام‌.
به سرچشمه «ناب» هايم بردي ، نگين آرامش گم كردم ، و
گريه سر دادم‌.
فرسوده راهم ، چادري كو ميان شعله و باد،دور از همهمه
خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، كه آبشخور جاندار من است‌.
و مبادا غم فرو ريزد، كه بلند آسمانه ي زيباي من است‌.
صدا بزن ، تا هستي بپا خيزد ، گل رنگ بازد، پرنده
هواي فراموشي كند.
ترا ديدم ، از تنگناي زمان جستم . ترا ديدم ، شور عدم
در من گرفت‌.
و بينديش ، كه سودايي مرگم . كنار تو ، زنبق سيرابم‌.
دوست من ، هستي ترس انگيز است‌.
به صخره من ريز، مرا در خود بساي ، كه پوشيده از خزه
نامم‌.
بروي ، كه تري تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است‌.
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست‌، بمان ، تا شنوده آسمان ها
شويم‌.
بدر آ، بي خدايي مرا بياگن‌، محراب بي آغازم شو.
نزديك آي‌، تا من سراسر «من» شوم‌.

سهراب سپهری-آوار آفتاب

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

معاشرت نالازمم!